درباره کتاب دریای بی کران جلد دوم از مجموعه موج پنجم
کَسی سالیوان بعد از این که توسط پدرش از دست بیگانگان نجات یافت، گوشهای پنهان شده و شاهد بود که وُش چه قدر بی رحمانه پدرش را به قتل رساند؛ کَسی نتوانسته بود به کمکش برود، چرا که طبق خواستهی پدر باید برادرش سم را از دست بیگانگان نجات می داد. با خودش عهد بست روزی انتقام سختی از وش بگیرد. او پس از بی اعتمادی به تمام موجودات اطرافش، هنگام جست و جو برای پیدا کردن سم، با فردی به نام ایوان واکر که یک نیمه انسان بود، آشنا شده و پس از پشت سر گذاشتن اتفاقاتی، توانسته بود به او اعتماد کند و حالا با کمکش راحت تر می توانست جان سم را نجات دهد. بعد از موج پنجمِ حملهی بیگانگان با هدف نابودی همهی ساکنان زمین، تقریبا تمام هفت میلیارد نفر جمعیت زمین کشته شده و فقط تعداد اندکی باقی مانده بودند.
برای نابودی افراد باقی مانده، بیگانگان در جسم بی جان انسان ها جای گرفته و در شمایل آن ها به شکار بازماندگان زمینی می پرداختند؛ و یا با طعمه قرار دادن کودکان بی گناهی که یک بمب کربن دی اکسید در بدنشان کار گذاشته بودند، انسان ها را با یک انفجار مهیب به کام مرگ می کشاندند. اعمال این چنینی که توسط بیگانگان انجام می شد، باعث شده بود هیچ یک از افراد زندهی روی زمین نتوانند به کسی اعتماد و کمک کنند؛ هدف بیگانگان هم همین بود، از بین بردن روابط انسانی و سقوط بشر به پست ترین جایگاه ممکن؛ اما آنها هنوز به پیشرفت بشر به درجات بالای انسانی پی نبرده بودند...
برشی از متن کتاب دریای بی کران
یک تی شرت صورتیِ "هلو کیتی" پاره پوره و گل آلود (شاید هم خونی) پوشیده بود. شلوارکی که زمانی قهوه ای بود و حالا به رنگ سفید کثیفی تبدیل شده بود، به پا داشت. صندلهای بین انگشتی سفید و کثیفی پوشیده که دو سنگ مصنوعی به بندهایش وصل بود. چشمانی درشت تمام صورت باریک و پری وارش را اشغال کرده بود و بالای آن ها توده ای گره خورده از موهای مشکی وجود داشت. هم سن و سال سمی و گرچه خیلی لاغر بود اما صورتش شبیه پیرزنی به نظر می رسید. هیچ کس حرفی نزد. حیرت کرده بودیم. دیدن او در انتهای راهرو آن طور که از سرمای منجمد کننده دندان هایش به هم میخورد و زانوهای گردش می لرزید، به تجربهی اردوگاه اشپیت و لحظهی آمدن اتوبوس های زرد مدرسه در حالی که دیگر مدرسه ای در کار نبود، می مانست. چیزی که خیلی ساده نمیتوانست حقیقت داشته باشد.
بعد سمی زمزمه کرد: "مگان؟" و بن گفت: "مگان کدوم خریه؟" در واقع همان چیزی بود که از ذهن بقیهی ماهم میگذشت. سم، قبل از این که کسی بتواند جلودارش باشد، به راه افتاد. نصف فاصله را طی کرد. دختر بچه جنب نخورد. به ندرت پلک میزد. در نوری که کاهش مییافت، چشمانش درخشان و همچون پرنده برق میزد و مثل چشمان چروک یک جغد به نظر میرسید. سم به ما رو کرد و گفت: "مگان!" انگار نکتهای بدیهی را گوشزد کند. "زامبی، اون مگانه. توی اتوبوس همراه من بود!" رویش را به طرف مگان برگرداند، با بی خیالی، انگار در زمین بازی یکدیگر را دیده باشند، گفت: "سلام مگان." بن آرام گفت: "پاوندکیک، پله ها رو بررسی کن. دامبو حواست به پنجره ها باشه. بعد هر دوتون طبقه اول رو بگردین. امکان نداره تنها باشه." دخترک به حرف آمد و صدایش خیلی زیر، نالان و خش دار بود و مرا به یاد ناخن هایی انداخت که روی تخته سیاه کشیده شوند. -گلوم درد می کنه. چشمان درشتش در حدقهی سرش عقب رفت.
زانوانش خم شد. سم به سمتش دوید اما خیلی دیر رسید؛ مگان محکم زمین خورد و لحظهای قبل از رسیدن سمی به او، پیشانیش به فرش نازک راهرو کوبیده شد. بن و من به سمتش شتافتیم و بن خم شد تا او را بلند کند. بن را کنار زدم. سرزنشش کردم: "تو نباید چیزی بلند کنی." لب به اعتراض گشود: "اون که وزنی نداره!" مگان را بغل کردم. تقریباً حق با بن بود. مگان کمی از یک بسته آرد سنگین تر بود؛ فقط مشتی استخوان، پوست، مو و دندان؛ همین. او را تا اتاق ایوان بردم، درون تختی خالی خواباندم و شش لایه پتو روی بدن کوچک لرزانش انداختم. به سم گفتم اسلحه ام را از داخل راهرو بر دارد. بن از چهارچوب در گفت: "سالیوان. با عقل جور در نمیآد." سر تکان دادم. تازه احتمال اینکه با این لباس تابستانی در چنین هوایی زنده مانده باشد از اینکه تصادفی و شانسی به هتل آمده باشد، کمتر هم بود.
من و بن یک چیز فکر میکردیم. بیست دقیقه بعد از شنیدن صدای هلیکوپتر، مگان خانم فسقلی دم در ظاهر شده بود. خودش از اینجا سر در نیاورده بود. او را آورده بودند. گفتم: "اونا میدونن اینجاییم اما به جای منفجر کردن ساختمون، اونو داخل فرستادن. چرا؟" سم با اسلحهی من برگشت. گفت: "این مگانه. توی راه اردوگاه هیون با هم آشنا شدیم، کَسی." "دنیای کوچیکیه، نه؟" او را از کنار تخت به سمت بن فرستادم. "نظری نداری؟" بن چانه اش را میمالید. من گردنم را میمالیدم. افکار زیادی در ذهن هر دویمان وول می خوردند. من به او زل زده بودم که چانهاش را میمالید و او به من که گردنم را میمالیدم. همان موقع بود که بود که گفت: "ردیاب. توی بدنش ردیاب کاشتن...
نویسنده: ریک یانسی مترجم: مهنام عبادی انتشارات: باژ
نظرات کاربران درباره کتاب دریای بی کران
دیدگاه کاربران