معرفی کتاب تاج و تخت شیشه ای 1 (تاج نیمه شب 2)
سلینا ساردوثین دختر جوانی است که در مقام قهرمان پادشاه به فرمانروای آدارلان خدمت می کند. او مدت ها قبل در مسابقه ای که بر سر این مقام برگزار شده توانسته رتبه اول را کسب کند و اکنون در قلعه ی شیشه ای ریفت هولد همراه خانواده ی سلطنتی زندگی می کند.
او مامور از بین بردن افرادی است که قصد شورش یا خیانت به تاج و تخت را دارند. پادشاه فقط نام فرد خاطی را به سلینا می دهد و او سر بریده ی شخص را برایش می آورد. هیچ کس در قلعه ی ریفت هولد به اندازه ی سلینا مورد اعتماد پادشاه نیست. اما تمام این ها فقط ظاهر ماجراست.
زمانی که سلینا برای انجام اولین ماموریتش، یعنی نابودی سِرکارلین رفته بود با خودش می گفت: او فقط یک غریبه است که تاج و تخت پادشاه را تهدید می کند و زندگی اش اهمیتی ندارد. اما وقتی به مقصد رسید و دید چگونه سِرکارلین با محبت و مهربانی با خدمتگزارانش رفتار می کند، فهمید که پادشاه فقط به خاطر خودخواهی و برای تصاحب سرزمین های بیشتر از سلینا خواسته تا این جنایات را انجام دهد، تصمیم گرفت تا سِر را در جریان موضوع قرار دهد و از او خواست تا برای نجات جانش به سرزمینی دور برود و با نام و نشانی جدید زندگی کند.
اما سلینا باید قتلی را صحنه سازی می کرد تا پادشاه از خیانتش بویی نبرد. چون در غیر این صورت جان خودش به خطر می افتاد. او سر جسدی را که بر اثر بیماری مرده بود و شباهت زیادی با سرکلین داشت، از تنش جدا و در صورتش چند ضخم عمیق ایجاد می کرد تا شناسایی سخت تر شود و کسی به او شک نکند.
سپس به عنوان سر شخصی که پادشاه خواسته به قتل برسد تقدیم او کرد. در همه ی ماموریت های بعدی نیز همین کار را انجام می داد، شبانه بالای سر شخصی که باید به قتل می رساند، می رفت و حق انتخاب را به خودش می داد که می خواهد الان بمیرد یا تظاهر کند که مرده و به جایی بسیار دور فرار کند. هیچ کس از راز سلینا باخبر نبود، حتی کیال فرمانده ی گارد سلطنتی هم که روابط عاشقانه و نزدیکی با او داشت، فکر می کرد که سلینا به پادشاه وفادار است.
تا اینکه در ماموریت جدیدش پادشاه از او خواست تا سَر راچر را بیاورد. سلنا، راچر را از مدت ها قبل می شناخت. آن ها در قلعه ی آموزش های نظامی روزهای خوبی را در کنار هم گذرانده بودند و حالا چگونه سلنا می توانست به راچر بگوید برای بریدن سرش آمده؟ ...
برشی از متن کتاب تاج و تخت شیشه ای 1 (تاج نیمه شب 2)
آوای ناقوس که نیمه شب را خبر می داد، در قلعه پیچید. صدای ناموزون برج ساعت درب و داغون باغ در میان سالن های تاریک و ساکت طنین انداخت. با وجود این که کیال او را تا اتاقش همراهی کرده بود، پنج دقیقه قدم زدن در اتاق باعث شد سلینا دوباره بی هیچ هدفی به سوی کتابخانه برود. انبوهی کتاب در اتاقش داشت که بخواند اما الان حال و حوصله خواندن هیچ کدام از آنها را نداشت. می خواست کاری کند؛ کاری که ذهنش را از فکر کردن به بحث هایی که امشب با خیال داشت و خاطره هایی که دوباره برایش زنده شده بود باز دارد. شنلش را محکم دور خود پیچید. با نگاهی سرشار از خشم به بادهای خشنی که در پس پنجره برف ها را شلاق می زدند خیره شد. اگر شانس میآورد چندتایی از آتش دان های کتابخانه روشن بود. وگرنه کتابی را که خوشش می آمد برمیداشت و فوری به اتاقش برمیگشت و همراه تیزپا توی تخت خواب گرم و نرمش. چنبره می زد. سیلینا از گوشه ای گذشت و وارد راهرویی شد که از جلوی در های مرتفع کتابخانه عبور میکرد و در جا خشکش زد. با سوزی که هوای امشب داشت، دیدن کسی که خود را با شنل سیاه رنگ پوشانده و کلاه شنل را هم روی صورتش کشیده، عجیب نبود. اما چیزی در آن هیبت که بین درهای باز کتابخانه ایستاده بود، باعث شد بخش بسیار قدیمی و ابتدایی وجود سلینا احساس خطر کند؛ آن قدر قوی که حتی یک قدم دیگر هم بر نداشت. آن شخص هم سرش را به سوی سلینا چرخاند و مکث کرد. در آن سوی پنجره ها راهرو، دانه های برف چرخ میزد و محکم به شیشه می خورد. وقتی که هیبت کامل برگشت، سلینا با خود گفت آن هیبت یک شخص است؛ شخصی که شنلی سیاه تر از شب به تن و کلاهی بسیار سنگین که تک تک اجزای صورتش را پوشانده بود، به سر داشت. هیبت با صدای حیوان گونه و خشن، به سمت سلینا فین فین کرد. سلینا جرات حرکت نداشت. هیبت فین فین دیگری کرد و قدمی به سویش برداشت. نحوه راه رفتنش، مثل ابر و سایه ... گرمای خفیفی مقابل سینه اش احساس کرد و سپس نور آبی رنگ تپنده ای ... چشم النا درخشید. آن چیز ایستاد و سیلینا جلوی نفس کشیدنش را گرفت. هیس هیسی کرد، خیزی برداشت و با قدمی به آن سوی در کتابخانه رفت. گوهر آبی کوچک در وسط قاب آویز ضد طلسمش، درخشان تر شد و از سلینا به طرف نور پلک زد. وقتی که چشم باز کرد، قاب آویز تاریک شده و هیبت کلاه به سر هم غیبش زده بود؛ بی هیچ رد و حتی صدای پایی. وارد کتابخانه نشد. البته که وارد کتابخانه نشد. در عوض با نهایت وقاری که می توانست به اتاقش بازگشت. با این که مدام به خودش می گفت همه آن ماجرا را خیال کرده، که به خاطر چندین ساعت بیدار ماندن توهم زده بود اما باز نمی توانست جلوی شنیدن مداوم آن کلمه شوم و لعنتی را بگیرد. نقشهها.
نویسنده: سارا جی.ماس ترجمه ی: فرنام خسروی انتشارات: باژ
نظرات کاربران درباره کتاب تاج و تخت شیشه ای 1
دیدگاه کاربران