
کتاب باغ وحش شیشهای
- انتشارات : افراز
- مترجم : منوچهر خاکسار هرسینی
- دسته بندی : نمایشنامه
باغ وحش شیشهای یکی از شاهکارهای ادبیات درام است که توسط تنسی ویلیامز نوشته شده است. این نمایشنامه، که در سال 1944 به روی صحنه رفت، نگاهی دقیق و تکاندهنده به زندگی یک خانوادهی آمریکایی در دهههای 30 و 40 میلادی دارد.
داستان از زبان "تام" روایت میشود، جوانی که آرزو دارد از زندگی تکراری و خستهکنندهی خانوادهاش بگریزد. او در خانهای کوچک با مادری حساس و آسیبپذیر به نام "آماندا" و خواهری منزوی و شکننده به نام "لورا" زندگی میکند. لورا به دلیل بیماری و خجالتی بودنش، بیشتر وقت خود را با جمعآوری عروسکهای شیشهای میگذراند و دنیای خیالی برای خود میسازد.
آماندا، زنی با گذشتهای درخشان، تلاش میکند تا گذشتهی شکوه خود را حفظ کند و آیندهای روشن برای فرزندانش رقم بزند. اما واقعیت تلخ زندگی، آرزوهای او را نقش بر آب میکند. تام برای فرار از این موقعیت، به دنبال شغلی میگردد و در نهایت تصمیم میگیرد که خانه را ترک کند.
آماندا: (در حین غذا خوردن) نه عزیزم، با انگشت غذا رو سر چنگال نزن. اگه حتما لازمه که این کار و بکنی با یه لقمه نون بکن، تام غذا رو خوب بجو. معده حیوانات جوری ساخته شده که غذا بدون جویدن هضم بشه، اما آدم باید قبل از اینکه غذاشو قورت بده، اونو توی دهنش له کنه، از مزه غذا لذت ببره، آهسته بخور پسرم، غذایی که خوب پخته شده باشه، از طعم و مزه اون میشه فهمید.
آدم باید لقمه رو مدتی توی دهنش نگه داره تا طعم اونو حس کنه، بنابراین غذاتو خوب بجو و به غدههای بزاق امکان بده که فعالیت خودشونو بکنن. (تام چنگال را روی میز پرت میکند) تام: تو از بس که به من یاد میدی چهطور غذا بخورم یه لقمه هم از گلوم پایین نمیره، خودت مجبورم میکنی که تند غذا بخورم، هر لقمهای رو که برمیدارم مثل عقاب خیره خیره نگاه میکنی. آدم اقش میگیره. مرتب از شکمبه حیوانات و غده بزاق حرف میزنی، بجو ... لهش کن ... آخه این حرفا اشتهای آدم و کور میکنه. آماندا: اوه مثل ستاره اپرای متروپولیتن پر هیجانه. هنوز کسی به تو اجازه نداده بود که از سر میز غذا بلند شی. تام: میخوام یه سیگار بیارم. آماندا: تو زیاد سیگار میکشی. لورا: من میرم دسر بیارم. (تام سیگاری روشن میکند) آماندا: نه خواهر کوچولو، امروز تو خانم هستی و من خدمتکار. لورا: مادر من دیگه بلند شدم. آماندا: خب دوباره سر جات بشین.
من میخوام تو برای آقایونی که ممکنه به دیدنت بیان، تر و تازه و قشنگ بمونی. لورا: ولی من منتظر کسی نیستم. آماندا: اونا موقعی به دیدن آدم میآن که آدم ابدا انتظارشو نداره. یادم میآد وقتی هنوز بلومونتن بودم، یک روز، یکشنبه، پیش از ظهر ... (داخل آشپزخانه، صدای آماندا دور میشود.) تام: تا آخرشو میدونم. لورا: باشه بذار تعریف کنه. (مشغول جمع کردن میز میشود) تام: باز هم؟ لورا: آخه دوست داره تعریف کنه. (آماندا با ظرف دسر برمیگردد) آماندا: اینم دسر ... آره میگفتم ... وقتی هنوز در دلتای میسیسیپی بودم، یک روز یکشنبه بعدازظهر هفده تا آقای محترم دیدن مادرت اومدن. بعضی وقتا برای اون همه آدم صندلی به اندازه کافی نداشتیم. اونوقت مجبور میشدیم غلام سیاهامونو بفرستیم از کلیسای محله صندلی بیارن.
اگر به دنیای ادبیات درام و شخصیتپردازی عمیق علاقهمند هستید، خواندن باغ وحش شیشهای را از دست ندهید. برای خرید کتاب باغ وحشی شیشهای تنسی ویلیامز ترجمه منوچهر خاکسار میتوانید به سایت کتابانه مراجعه نمایید.
نظرات کاربران درباره کتاب باغ وحش شیشهای
دیدگاه کاربران