معرفی کتاب زمانی برای دویدن
دئو پسر نوجوانی است که همراه خانوادهی خود در روستایی واقع در یکی از شهرهای جنوبی کشور زیمباوه زندگی می کند. اوضاع کشور به خاطر شورش های داخلی علیه رئیس جمهور به هم ریخته و مردم از نظر اقتصادی در شرایط سختی به سر می برند. نیروهای امنیتی کشور برای سرکوب این شورش ها بسیج شده اند و اوضاع سیاسی کشور نیز جوی متشنج دارد. یک روز گروهی نظامی وارد روستا می شوند و تمام مردم آنجا را به جرم اعتراض علیه رئیس جمهور به رگبار بسته و می کشند.
از قضا آن روز قبل از این اتفاق، دئو برای پیدا کردن برادر بزرگترش اینسنت که اختلال ذهنی دارد، به بیرون از روستا رفته بود و او را در حالی پیدا می کند که سربازان برای آزار کتکش زده و لباس هایش را از تنش درآورده اند. دئو پس از یافتن برادرش او را در جایی امن پنهان می کند و برای آوردن لباس به روستا برمی گردد؛ اما در آنجا با اجساد بی جان اهالی خانه و روستا رو به رو می شود. او تصمیم می گیرد همراه برادرش به خانهی یکی از دوستان خانوادگی شان در شهر مجاور برود؛ اما بعد از رسیدن به شهر متوجه می شود که وضعیت در آنجا ناامن می باشد و ممکن است با ماندن پیش دوستشان جان او را هم به خطر بیندازند. بنابراین به پیشنهاد دوست خانوادگی شان همراه برادرش عازم افریقای جنوبی می شوند تا بتوانند به عنوان پناهنده در آنجا به زندگی خود ادامه دهند اما...
برشی از متن کتاب زمانی برای دویدن
سینه خیز به سمت همان جایی می روم که اهالی دهکده در حال جان دادن هستند. سربازها شلیک می کنند. مردم به هر سو می دوند. بعضی نقش زمین می شوند. حالا سربازها تفنگ هایشان را طوری به دست گرفته اند که انگار با کسی شوخی ندارند. تفنگ ها زوزه می کشند و مثل جانوری وحشی در دست سربازان جان می گیرند. تیرهایشان زمین، حصارها، درخت ها، کوزه ها، صندلی ها و جان ها را نشانه می روند. نگاه می کنم. از شدت ترس نمی توانم سرم را برگردانم. مردم فریاد می زنند و گلوله ها فریادهایشان را در نطفه خفه می کنند.
در میان این همهمه و هراس، نمی توانم آمایی و بابابزرگ گودالی را ببینم. بالاخره صدای شلیک و فریاد متوقف می شود. سکوت مرگباری همه جا را فرا می گیرد. آرام روی زانوهایم بلند می شوم، طوری که کسی مرا نبیند. سربازها سوار جیپ ها می شوند. آن ها به سمت جادهی بیرون از گوتو می رانند و کامیونکغذا هم پشت سرشان می رود. صبر می کنم تا دور شوند؛ آن قدر دور که دیگر نتوانمجیپ ها را ببینم. آن وقت قدم به جایی می گذارم که دیگر شبیه زادگاه من نیست. وسط روستایی می ایستم که دیگر هیچ شباهتی به جایی که در آن زندگی می کردم،ندارد. از روستای من هیچ چیز باقی نمانده است.
نه همسایه ای مانده و نه بچه ای که در کوچه ای بازی کند. دیگر نه از آتش اجاق ها خبرز است و نه از آن لبخندها و گپ و گفت های دوستانه. دیگر از داستان های بابا بزرگ گودالی چیزی باقی نمانده. از آغوش گرم آمایی هم خبری نیست. آمایی را در میان گرد و خاک پیدا می کنم. با صورت روی خاک افتاده است. بازوهایش را روی زمین به جلو کشیده،انگار می خواسته خودش را به چیزی دور از دسترسش برساند. کمرش غرق در لخته های خون تازه است. با احتیاط بدنش را برمی گردانم و سرش رادبلند می کنم. اسمم را صدا نمی زند. نگاهم نمی کند.
آمایی دیگر هرگز اسمم را صدا نخواهد زد. هرگز نگاهمنخواهد کرد. آمایی من مرده است. بابا بزرگ گودالی را پیدا می کنم. خیره به آسمان، دهانش باز مانده و دیگر شبیه بابابزرگ گودالی من نیست. شادراک را هم پیدا می کنم. مرده است. لولا را می بینم. صورتش غرق در خون شدهاست. کمی آن طرف تر برادرهایش هم روی زمین افتاده اند. بعد از رگبار گلوله ها، انگار همه چیز از حرکت ایستاده؛ فضا خالی از هر صدایی ست. انگار چیزی همهی صداها را به درون خود کشیده است. صدای شلیک گلوله ها چنان مهیب و کرکننده بود که حالا تنها صدای سوتی ممتد در گوش هایم می پیچد و نفس کشیدن را برایم دشوار می سازد.
احساس می کنم بعض سینه ام را به آتش می کشد. ذره ذره در وجودم بالا می آید. می تواند من را در هم بشکند که به زمین بیفتم و بی امان گریه کنم؛ اما نباید بگذارم خودش را به گلویم برساند. بغضمرا فرو می دهم. محکم از گونه ام نیشگون می گیرم. آن قدر محکم که اشک در چشمانم حلقه می زند. بغض آرام و بی شعله وجودم را می سوزاند. باید اینسنت را از این جا دور کنم. او تحمل دیدن این صحنه ها را ندارد. نمی تواند....
نویسنده: مایکل ویلیامز مترجم: فاطمه طاهری انتشارات: پرتقال
نظرات کاربران درباره کتاب زمانی برای دویدن
دیدگاه کاربران