محصولات مرتبط
کتاب کاراوال (جلد اول) اثر استفنی گاربر و ترجمه ی محمدصالح نورانی زاده توسط نشر باژ به چاپ رسیده است.
اسکارلت دختر جوان و هفده ساله ای است که به همراه خواهر کوچکترش دونتلا و پدرشان که فرماندار جزیره ی تریسدا است زندگی می کند. مادرشان زمانی که اسکارلت 9 ساله بود به طرز عجیب و ناگهانی آن ها را ترک می کند و تلاش های پدر برای پیدا کردن همسرش بی فایده می ماند، پس از این اتفاق پدر به شدت ناراحت و عصبی شده و رفتارهای خشونت آمیز بسیاری از خود بروز می دهد و بارها دخترانش را مورد ضرب و شتم قرار داده است. اسکارلت هر ساله در زمان اجرای نمایش کاراوال نامه ای برای اسطوره گرداننده ی این نمایش ارسال می کند و از او تقاضا دارد نمایش کاراوال در جزیره ی محل زندگی شان برگزار شود اما هرگز این اتفاق روی نمی دهد. اسکارلت به زودی باید با مردی به نام کنت که هرگز او را ندیده و انتخاب پدرش می باشد ازدواج کند، اما در همین زمان نامه ای از اسطوره به دستش می رسد و از او و خواهرش دونتلا به اضافه ی یک همراه دعوت می شود به جزیره ی سوئنیوز بروند و در اجرای نمایش کاراوال شرکت کنند. اجرای نمایش 3 روز دیگر می باشد و آن ها باید خود را به سرعت به آن جا برسانند؛ اما ده روز دیگر زمان ازدواج اسکارلت است و او نمی تواند جزیره را ترک کند. برخلاف اسکارلت، دونتلا تصمیم جدی دارد که جزیره و پدر بداخلاق خودش را ترک و زندگی جدیدی را در سرزمین دیگری تجربه کند. دونتلا به همراه ملوان جوانی به نام جولیان که به تازگی با او دوست شده است تصمیم می گیرد شبانه جزیره را به مقصد سوئنیوز ترک کرده و اسکارلت که برای جلوگیری از این اقدام خواهرش شبانه به بندر می رود توسط دونتلا و ملوان جوان بی هوش شده و پا به جزیره ی سوئنیوز می گذارد، اما او و خواهرش نمی دانند چه اتفاقاتی در این جزیره در پیش روی آن ها قرار دارد ... .
مجموعه ی کاراوال به حواشی پر رمز و راز نمایشی جادویی می پردازد که گرداننده ی این نمایش مردی به نام اسطوره است. او در طی قراردادی با یک جادوگر عمری جاودانه پیدا کرده و موفقیت در کار را با وصال زنی که عاشق او بوده است مبادله می کند به این خیال که روزی با کسب شهرت و ثروت به عشق دیرینه اش نیز برسد، اما زنی که اسطوره عاشق او بود، ازدواج می کند و پس از آن اسطوره قسم می خورد عاشق هیچ زنی نشده و هرگز ازدواج نکند. تمام مردم علاقمند به تماشای اجرای برنامه اسطوره می باشند چرا که خودشان نیز بخشی از اجرای آن هستند. هر ساله در نمایش کاراوال مسابقه ای اجرا خواهد شد و برنده می تواند آرزویی داشته که به وسیله ی جادو به تحقق برسد.
برشی از متن کتاب
اسکارلت با این حس که چیز خاص و مهمی را از دست داده است، از خواب بیدار شد. برخلاف اکثر روزها که چشمانش را با اکراه باز می کرد و بعد از کلی کش و قوس آمدن، از تختش بیرون می آمد، این بار به محض اینکه چشمانش باز شدند، سرجایش نشست. دنیا زیر بدنش تاب می خورد. «مراقب باش» قبل از اینکه اسکارلت بتواند در قایق بایستد، جولیان دستش را به سمت او دراز کرد تا آرامش کند؛ البته اگر می شد اسم این لگن را که سوارش بودند قایق گذاشت. واژه ی کلک برایش مناسب تر بود. به زحمت می توانست دو نفرشان را در خود جای دهد. «چه مدت در خواب بودم؟» اسکارلت لبه های قایق را گرفت و منظره ی اطراف کم کم برایش واضح شد. در سمت مقابلش، جولیان دو پارو را محتاطانه وارد آب می کرد تا او را خیس نکند و بعد در دریایی نا آشنا پارو زد. آب این منطقه تقریبا صورتی به نظر می رسید، با رگه های فیروزه ای که هرچه خورشید در آسمان بالاتر می رفت، بزرگ تر می شدند. صبح بود اما اسکارلت حدس می زد که بیشتر از یک طلوع آفتاب را در خواب گذرانده بود. آخرین باری که صورت جولیان را دید، تازه اصلاح کرده و صاف و یک دست بود اما حالا ته ریشی به اندازه ی دو روز اصلاح نکردن روی چانه و فکش جا خوش کرده بود. حالا، حتی از آن وقتی که در ساحل مثل گرگ های گرسنه به او نیشخند زده بود، غیر قابل اعتمادتر به نظر می رسید. «ای گستاخ» اسکارلت سیلی محکمی به صورت او کوبید. «آخ، واسه چی می زنی؟» خط قرمزی روی گونه ی جولیان افتاد. رنگ خشم و کینه. اسکارلت از فکر کاری که کرده بود، وحشت زده شد. بعضی وقت ها پیش می آمد که نمی توانست جلوی زبانش را بگیرد اما هرگز روی کسی دست بلند نکرده بود. «معذرت می خوام، نمی خواستم بزنمت.» لبه های نیمکت زیر پایش را گرفت و خودش را برای ضربه تلافی جویانه ی جولیان آماده کرد. اما ضربه ای که انتظارش را داشت، هرگز نیامد. گونه ی جولیان هنوز هم سرخ و چانه اش به سفتی سنگ بود اما کوچک ترین دستی به اسکارلت نزد. «لازم نیست از من بترسی. من هرگز روی زن ها دست بلند نمی کنم.» پارو زدنش را متوقف کرد و به چشمان اسکارلت خیره شد. برخلاف چهره ی اغواگری که در اتاق بشکه ها داشت یا نگاه وحشیانه ای که در ساحل به خود گرفته بود، جولیان حالا هیچ تلاشی برای فریفتن یا ترسناندن اسکارلت نمی کرد. زیر این چهره ی سرسخت جولیان، حالا اسکارلت می توانست سایه ی همان حالتی را ببیند که وقتی پدرشان تلا را زد، به چهره ی جولیان دوید. آن موقع به همان اندازه که اسکارلت ترسیده بود، جولیان هم بیزار و وحشت زده به نظر می رسید. جای دست اسکارلت داشت از روی گونه جولیان محو می شد. با کم رنگ شدن سرخی گونه ی او، اسکارلت هم می توانست از بین رفتن ترس درون قلبش را حس کند. پس همه هم مثل پدرش عکس العمل نشان نمی دادند. انگشتان اسکارلت از دو سمت قایق رها شدند اما هنوز هم حس می کرد دستانش کمی می لرزد. دوباره گفت: «معذرت می خوام اما تو تو تلا نباید .... صبر کن.» اسکارلت کلامش را قطع کرد. حس وحشتناکی از اینکه چیزی را از دست داده بود، دوباره برگشت. و آن چیزی، موهایی بور و عسلی رنگ داشت و چهره ای مثل فرشته ها و نیشخندی چون شیطان. «تلا کجاست؟» ...
نویسنده: استفنی گاربر مترجم: محمدصالح نورانی زاده انتشارات: باژ
مشخصات
- انتشارات باژ
نظرات کاربران درباره کتاب کاراوال (جلد اول) - باژ
دیدگاه کاربران