معرفی کتاب نجات ارداس 1 (وحشی های رام)
در سرزمین ارداس هر نوجوانی که به سن یازده سالگی می رسد، طی مراسمی خاص با نوشیدن شهد نینانی، آرزو می کند بتواند حیوان درون خودش را احضار کند و با او پیوند برقرار کند. کانر به علت فقر و بدهی والدینش به کنت ترنزویک خدمتکار پسر کنت " دوین " شده است. او به همراه پسر کنت در مراسم نوشیدن شهد شرکت می کند. در سرزمین آن ها سه کودک یازده ساله شرایط حضور در مراسم را دارند و فقط کانر موفق می شود تا با حیوان درونش گرگ بریگان رابطه بر قرار کند و این حیوان یکی از چهار حیوانی بود که می توانست به نجات ارداس از دست دشمنان کمک کند.
این موضوع خشم دوین را نسبت به کانر بر می انگیزد. کودک دوم دختری است به نام " ابک "، مادر ابک مرده و او با خواهر و پدرش زندگی می کند. او از معدود دخترانی است که مانند مردان در هنر رزم و شکار تبحر دارد. سرزمین آن ها دچار خشک سالی است و مدتهاست که باران نباریده و چشم مردم سرزمینشان به اوست. او در مراسم شهد شرکت می کند و موفق می شود با حیوان درونش را که یک پلنگ به نام " اوراز " است ارتباط برقرار کند و جزء کسانی باشد که به نجات ارداس می روند.
میلین دختری است که پدرش فرماندار " ژونگ " است و او هم موفق می شود در گیر و دار حمله ی دشمنان به سرزمینش حیوان درونش را فعال کند و به قلعه ی لباس سبز ها برود. " رولان " پسری است که به اتهام دزدی از یک داروخانه به زندان افتاده و در آن جا در مراسم شهد شرکت می کند و موفق می شود با " اسیکس " یکی از چهار حیوان افسانه ارتباط بگیرد ولی او دچار حادثه ای می شود و مردی به نام " زریف " سعی می کند او را از بین ببرد و حیوان درونش را تسخیر کند. شاهین، رولان را قصدش باخبر می کند و او موفق می شود فرار کند و به لباس سبزها بپیوندد.
زریف به سراغ ابک می رود و او را به جزیره ای می برد و قصد دارد به وسیله ی او به طلسم ارداس دست پیدا کند ولی لباس سبزها به همراه سه کودک افسانه ای دیگر و حیوان درون شان برای رهایی او حرکت می کنند و داستانی جالب را پدید می آورند.....
برشی از متن کتاب نجات ارداس 1 (وحشی های رام)
اَبک روی لبه تختی با تشک پَر نشسته بود. توی اتاقش وسایل زیادی وجود داشت: یک میز آرایش کنده کاری، کاناپه، صندلی هایی با تزئینات استادکارانه، یک آینه با قابی که به نظر می رسید طلای واقعی باشد و وسایل بسیار زیبای دیگری که همه شان برای استفاده شخصی او بودند. رفتار همه هم با او بسیار مؤدبانه بود و خدمتکار ها با احترام زیاد، برای او غذا های بسیار خوشمزه سرو می کردند. او در کنار پلنگش، کاملا مانند خانواده های سلطنتی شده بود.
اتاق به خاطر اینکه در کشتی بود، تکان های مختصری داشت و همه چیز با ملایمت، کمی این طرف و آن طرف می شد. اَبِک واقعا نمی توانست باور کند که همه ی این وسایل تجملی و گران قیمت، توی کشتی هستند. اَبِک از همه کسانی که به او احترام می گذاشتند، تشکر می کرد؛ اما همیشه با این جور فضاهای تجملاتی، غریبه بود و حس راحتی و آرامش نداشت.
هیچ چیز اینجا شبیه خانه ی آن ها نبود؛ نه چهره ی آشنایی می دید و نه جایی برایش آشنا بود. زِریف هم فقط تا لنگرگاه با اَبِک آمد و با او در این سفر دریایی همراه نشد؛ اما همان جا توضیحاتی که لازم بود، خیلی فوری برای اَبِک شرح داد و او را برای مراقبت به پسر غریبه ای به نام شِین سپرد. بعد از این که همه چیز تمام شد، اَبِک شدیدا احساس تنهایی و دلتنگی می کرد. کمتر از یک هفته پیش، زریف بوجالو را قانع کرد که اَبِک، نه فقط برای حفظ جان خودش بلکه برای نجات دهکده، باید اوکایهی را ترک کند. بوجالو هم بی درنگ پذیرفت.
اَبِک انتظار داشت که پدرش آن قدر در تصمیم گیری عجله نکند و کمی بیشتر به این موضوع فکر کند؛ و البته همچنان برایش سوال بود که آیا پدرش نسبت به رها کردن سوآما هم همین طور سریع و راحت تصمیم می گرفت؟ بوجالو و زِریف باهم به توافق رسیدند که شبانه و قاچاقی، اَبِک و اورازا سوار کشتی شوند و بروند. اَبِک همچنان به خاطر این که قبل از رفتن، هیچ حرفی با چین وی نزد، پشیمان بود. چین وی معتقد بود که اَبِک رقصنده ی باران دهکده است؛ این همان چیزی بود که اهالی به آن احتیاج داشتند و درست در نقطه ی مقابل پیشنهاد زریف بود.
اگر نبودنش باعث می شد که خشکسالی دوباره به دهکده برگردد، چه می شد؟ یعنی اَبِک از زیر بار این مسولیتی که سرنوشتش رقم زده بود، شونه خالی می کرد؟ یعنی شانس و اقبال نهایی و سرنوشت سازش را از دست داده بود؟ با این که در کشتی خیلی آرامش داشت، اما بازهم دلش برای پدر و خواهرش تنگ شده بود. دوست داشت به خانه شان، به همان اتاق مشترکشان برگردد همان کارهای روزانه را دوباره انجام دهد؛ همراه خانواده اش غذا و صدای خروپف های پدرش را دوباره بشنود. این ها، آرزو های ساده ی اَبِک بودند.
هر شبی که در کشتی می گذشت، حتی ذره ای هم اَبِک را با شرایط تازه وفق نمی داد. ابتدای سفر، پر از تجربه های جدیدی بود که می توانست دلتنگی اش را پر کند، دُرُشکه سواری هیجان انگیز، عبور از شلوغی شهر و رسیدن به دریای بی انتهای آب های شور و بعد هم سوار شدن به یک کشتی بادبانی بسیار بزرگ که بیشتر مردم دهکده ی او، در آن جا می شدند! اما درست به محض سوار شدن اَبِک احساس بی قراری کرد و الان وقت زیادی داشت تا فکر کند؛ تا دلش برای جست و خیز در آن دشت پهناور تنگ شود؛ تا دیدن چهره ای آشنا را در اینجا آرزو کند.
اما حداقل این شانس را داشت که اورازا با او بود. اَبِک با کف دست، زیر گلوی اورازا را نوازش می کرد و اورازا هم مانند گربه ها خرخر کرد. اورازا معمولا با هیچ کس مهربان نبود، اما هیچ وقت نوازش های اَبِک را رد نمی کرد. کسی به در اتاقش کوبید. کسی جز شِین نمی توانست باشد؛ او یکی دیگر از قسمت های نسبتا خوب این سفر دریایی بود. شِیت به اَبِک کمک می کرد که بتواند ارتباط بهتری با اورازا داشته باشد. اَبِک گفت: " بیا تو. " شِین، دوازده سال سن داشت و تنها یک سال از اَبِک بزرگ تر بود. او خوش قیافه، اما کمی رنگ پریده بود. بدنی قوی داشت و با لیاقت و کاردان و مورد تحسین اَبِک بود. شِین هم مانند اَبِک یک حیوانِ درون داشت؛ یک وُلوِرین؛ چیزی بین خرس و گور کن......
- نویسنده: براندن مال
- مترجم: اردلان زرگریان
- انتشارات: پرتقال
نظرات کاربران درباره کتاب نجات ارداس 1
دیدگاه کاربران