کتاب هیچ کس یک دیو را دوست ندارد نوشته ی بن هتکی و ترجمه ی نیلوفر امن زاده از سوی انتشارات پرتقال به چاپ رسیده است.
کتاب خردسالان باید پر از تصاویر با رنگ های شاد و براق بوده و نوشته های کمی نیز داشته باشد. همچنین باید دارای محتوای خلاقانه و ظاهری جذاب بوده تا خواندن آن برای کودک هیجان انگیز و جالب باشد. کارشناسان معتقدند که کتاب های مصور علاوه بر تقویت قوه ی تخیل و خلاقیت کودکان، سبب پیشرفت یادگیری زبان در آن ها می شود. داستان مصور "هیچ کس یک دیو را دوست ندارد"، ماجرای یک دیو است که همراه دوستش اسکلت در اعماق یک سیاه چال زندگی می کنند، یک روز آدم هایی برای ماجراجویی به سیاه چال آمده و اسکلت را با خودشان می برند؛ دیو از این موضوع به شدت ناراحت شده، و برای نجات دوستش به دنیای آدمها می آید ... این کتاب با تصویر سازی فوق العاده و جزئیات بصری زیبایی که دارد، در مرحله ی اول کودکان را در فضایی طنزآمیز با شخصیت های افسانه ای آشنا می کند و در مرحله ی بعد، مفاهیم مثبتی همچون وفاداری به دوست، اتحاد و شهامت را نشان می دهد. علاوه بر این، نویسنده، کلیشه هایی همچون حضور شخصیت های بی عیب و نقص را زیرپا گذاشته و به کودک یاد می دهد که قضاوت افراد بر اساس ظاهرشان کار درستی نیست.
برشی از متن کتاب
در اعماق یک سیاه چال خفاش ها غرق خواب بودند ... و دیو بیدار شده بود تا روز تازه ای را آغاز کند. او مشعل ها را روشن کرد. به موش ها غذا داد. و موقع صبحانه که یک لنگه چکمه ی کهنه را می جوید، رفت توی فکر روزی که در پیش داشت. پیش خودش گفت: «فکر کنم بهتر است برویم به دیدن اسکلت.» اسکلت توی اتاق گنجینه زندگی می کرد و بهترین دوست دیو بود. آن ها با هم خفاش ها را شمردند، تاس بازی کردند و اسکلت خاطرات آن وقت ها را که جنگجوی شجاعی بود، برای دیو تعریف کرد. حتی اجازه داد تاج قدیمی اش را بگذارد سرش. دیو گفت: «ببین، من پادشاه دیوها هستم!» ولی یک دفعه صدای برخورد چند جفت چکمه با کف سنگی سیاه چال آمد. ماجراجوها به سیاه چال حمله کرده بودند! آن ها خفاش ها را ترساندند. مشعل ها را انداختند. و انبار خوراکی ها را غارت کردند. دیو هم تا وقتی آن ها بروند، زیر رخت خوابش قایم شد. ماجراجو ها همه چیز را بردند. تمام طلاها، نقشه های گنج، کتاب ها، جواهرها، طومارها ... و حتی اسکلت را هم با خودشان بردند. برای همین، دیو تاجش را گذاشت روی سرش و راه افتاد به سمت دنیای بزرگ تا دوستش را پیدا کند. دیو یک همسایه داشت. یک غول کوهی که همان نزدیکی ها توی غار زندگی می کرد. دیو به غول گفت: «من دنبال دوستم اسکلت می گردم.» غول گفت: «من دوستت را دیدم. همراه ماجراجوهایی بود که بوق بوق من را دزدیدند و رفتند آن طرف کوه ها.» دیو گفت: «خودم بوق بوقت را پس می گیرم.» غول گفت: «مواظب باش، هیچ کس از دیوها خوشش نمی آید.» دیو گفت: «طوری نمی شود.» و از تپه ها رفت بالا ... ... و کوه ها را پشت سر گذاشت. آن طرف کوه ها دیو با یک کشاورز روبه رو شد. دیو گفت: «من دنبال دوستم اسکلت می گردم.» «اه اه!» کشاورز داد و هوار راه انداخت. «ای دیو کثیف» و تا پایین جاده دنبال دیو دوید.
(نامزد جایزه) نویسنده: بن هتکی مترجم: نیلوفر امن زاده انتشارات: پرتقال
نظرات کاربران درباره کتاب هیچ کس یک دیو را دوست ندارد
دیدگاه کاربران