loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب داستان یک روح - پرتقال

5 / -
وضعیت کالا : آماده ارسال
قیمت :
134,000 تومان
* تنها 3 عدد در انبار باقی مانده
افزودن به سبد خرید

کتاب داستان یک روح، به قلم مری داونینگ هان و ترجمه ی مروا باقریان در انتشارات پرتقال به چاپ رسیده است.

" دنیل" و "اریکا" همراه پدر و مادرشان از ایالت کِنِتیکت به روستای وودویل در ایالت ویرجینیا نقل مکان کرده و به خانه ای قدیمی و فرسوده در حاشیه‌ی انتهایی روستا که مشرف به جنگل است می روند. بچه ها اصلا از خانه خوششان نیامده و آرزو می کنند کاش می توانستند در همان خانه و محله‌ی قدیمی خودشان زندگی کنند؛ اما این امکان پذیر نبود، چون پدر کارش را از دست داده بود و از نظر اقتصادی در وضعیتی نبود که بتواتد جای بهتری برای زندگی پیدا کند. پدر و مادر امیدوارند که بچه ها بتوانند در مدرسه دوستان جدیدی پیدا کرده و کم کم به آن جا علاقه مند شوند. ولی شاگردان مدرسه‌ی وودویل آن ها را نپذیرفته و دائم سر به سرشان می گذارند؛ به این دلیل که هم تازه واردند و هم این که در خانه‌ی مشرف به جنگل زندگی می کنند، همان خانه ای که شایعه های زیادی در موردش وجود داشت و هیچ یک از بچه های وودویل جرات نمی کردند نزدیکش شوند. طبق گفته ها، عمه جان، جادوگری که هر پنجاه سال یک بار دختری خردسال از ساکنین آن خانه را می دزدید تا به عنوان خدمتکاربرایش کار کند و بعد از گذشت مدت زمانی، دختر جدیدی را دزدیده و جایگزین خدمتکار قبلی می کرد! دنیل تمام این شایعات را شنیده بود و سعی داشت مواظب خواهرش اریکا باشد، چرا که تازگی ها اریکا صداهایی را می شنید که دیگران نمی شنیدند! پدر و مادر غرق در مشکلات خودشان بوده و توجهشان به بچه ها کمتر از قبل شده بود. اریکا همیشه اوقاتش را با عروسک محبوبش که شباهت بسیاری به خودش داشت می گذراند و حس می کرد دیگر کسی او را دوست ندارد؛ روزی با شنیدن صدایی به سمت جنگل رفت و طی درگیری با  دنیل که می خواست مانع رفتنش شود، عروسکش را در جنگل گم می کند. روز بعد برای پیدا کردن عروسک به جنگل رفته و دیگر باز نمی گردد! آیا عمه خانم او را گرفته و اسیر خود کرده است؟ دنیل تمام سعی خود را به کار می گیرد تا ردی ازاریکا پیدا کند...


برشی از متن کتاب


در نور خاکستری رنگ دم صبح، با شنیدن صداهایی که از آشپزخانه می آمد، بیدار شدم. مامان داشت به داوطلبانی که با خودشان دونات و شیرینی دانمارکی و نان شکری آورده بودند، قهوه تعارف می کرد. کل خانه بوی شیرینی گرفته بود؛ اما من اصلا اشتهایش را نداشتم. مامان به من یک فنجان شکلات داغ داد و گفت: "بخور،بیرون سرده. دوناتی چیزی بردار." رنگش پریده بود و چشم هایش از شدت گریه قرمز شده و باد کرده بود. زنی از دفتر املاک به او گفت که ظاهرش ناجور است و بهتر است به رختخواب برگردد؛ اما مامان اصرار داشت که حالش خوب است. گفت: "اریکا رو امروز پیدا می‌کنیم." برای آن که مامان را راضی کرده باشم، دونات برداشتم و از خانه بیرون رفتم. پلیس داشت با مردمی که نمی شناختم حرف می‌زد و بهشان می گفت که چه انتظاری ازشان دارد. به صف بایستند و به اندازه یک دست با فاصله از یکدیگر راه بروند و متر به متر زمین را بررسی کنند. "اگه چیزی دیدین که احتمال داره به اریکا مربوط باشه، وایسین و پلیس را صدا بزنین. تکونش ندین، بهش دست نزنین، همون جا که هست بذارین باشه و صبر کنین تا پلیس بیاد." بی سر و صدا رفتم به سمت جنگل. کسی متوجه رفتن من نشد. برای جبران رها کردن آن عروسک و اتفاقاتی که بعدش پیش آمد، فکر احمقانه ای در سر داشتم؛ خودم اریکا را پیدا کنم و قهرمان شوم. در آن محوطه که آخرین بار خواهرم را دیده بودم، کلاغی روی درخت خشکیده نشسته بود. سرش را رو به من چرخاند، قار قار کرد و پرید و دور شد. من روی تنه‌ی درخت نشستم و سعی کردم به جاهایی فکر کنم که ممکن بود اریکا رفته باشد. مدتی همان جا نشستم. اما هیچ فکری به ذهنم نرسید. بلند شدم و صدایش زدم. آن قدر که صدایم مثل کلاغ گرفته و گوش خراش شد. اسمش در هوا می پیچید و از درختی به درخت دیگر می پرید و انعکاس اش به خودم باز می گشت؛ اما او جواب نمی داد. با موهای قرمز فرفری اش که در هم گره خورده بود و کاپشن گِلی اش از لای درخت ها بیرون نمی دوید. از نفس افتاده، یخ زده، گرسنه، خوشحال از دیدن من، دنیل، نجات دهنده اش. چرخیدم و بار با دیدن برودی که چند قدم آن طرف تر ایستاده بود، از جا پریدم. ژاکت جیرِ ریش ریش داری به تن داشت که پاره پوره بود و به نظر می‌رسید زمانی متعلق به مادرش بوده است. زانوهای استخوانی اش از سوراخ های شلوار جین اش بیرون زده بود و موهایش روی چشم هایش ریخته بود. ازش پرسیدم: "تو این جا چی کار می کنی؟" "بابام رفته توی تیم جست و جو. منم فکر کردم بیام و سر و گوشی آب بدم. شنیدم که خواهرت رو صدا می زدی. بعید می دونم بشنوه. فرقی نداره چقدر بلند داد بکشی." "شاید بشنوه. کسی نمی دونه چقدر از اینجا فاصله داره. شاید همین الان داره سعی می کنه راه خونه رو پیدا کنه. شاید توی چاهی چیزی افتاده باشه." در حالی که پاهایش را روی برگ ها می کشید، کم‌کم به من نزدیکتر شد. با صدای آرامی گفت: "‌گوش بده. چیزهایی در مورد این محل هست که تو نمی‌دونی، چیزهایی که هیچک س بهت نگفته. برای این که بچه پررویگی رو مخی هستی." باشک ک نگاهش کردم. آب دماغش آویزان بود و چشم هایش صورتی و خیس بود. اگر من یک بچه پرروی رو مخ بودم، از من چی می خواست؟ اصلا چرا این جا بود؟ "چه چیزهایی؟" دیدم که من هم یواش حرف می زدم. شانه بالا انداخت و نگاه سریعی به اطراف کرد. چشمش روی درخت خشکیده ماند. "تو می دونی چی به سر سِلن استِس اومد؟" "خودت برام تعریف کردی. یادت می آد؟ توی اتوبوس، روز اولی که اومده بودم مدرسه." برودی دیگر داشت پچ پچ می کرد و نگاهش روی درخت خشکیده مانده بود. "خب،اهالی دارن میگن که خواهرت مثل سلن استس اِسیر شده و شما هم دیگه هیچ وقت اون رو نمی بینین." اِسیر (دوباره همان کلمه ) اریکا از آن کجا آن را یاد گرفته بود؟ "برودی این قدر احمق نباش .سلن بیشتر از پنجاه ساله که ناپدید شده. هر کسی که اون رو دزدیده، تا حالا مرده. سلن هم همین طور! برودی گفت: "شاید شاید هم نه." "دفعه‌ی بعد هم می آیی به هم میگی استخون خونی اون رو دزدیده." "نه خیر، عمه جان گیرش انداخته. از هرکی توی وودویل می خوای بپرس. بهت میگه." گفتم: "عمه جان خیلی سال پیش زندگی می کرده. تا حالا مرده. حتی اگر هم زنده باشه که من شک دارم باشه..." برودی سر را تکان داد و گفت: "اون دور دورها تو جنگل زندگی می کنه. بالای تپه‌ی ونوس هر چند وقت یک بار یکی تو شب اون ها رو می بینه که کنار جاده راه میرن و جونور های مُرده رو جمع میکنن؛ دوتایی با استخون خونی. غذاشون این هاست. موجوداتی رو که توی جاده تلف میشن میخورن.". "حرف هات رو باور نمی کنم...    

  • نویسنده: مری داونینگ هان
  • مترجم: مروا باقریان
  • انتشارات: پرتقال

مری داونینگ هان


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب داستان یک روح - پرتقال" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل