معرفی کتاب خورشید را برایم قورت می دهی؟
قورتش بده می تواند همه چیز را قورت بدهد! مهم نیست آن چیز چقدر کوچک یا بزرگ و دور یا نزدیک باشد، او از پس قورت دادنش بر می آمد! اولین باری که قورتش بده چیزی را قورت داد، سه سالش بود؛ او گربه ای را که بالای درخت بود و گنجشک ها را می ترساند، دوست نداشت و داشت با خودش فکر می کرد کاش بتواند دستش را دراز کرده و با دوتا انگشتش آن گربهی مزاحم را بگیرد!
همین طور که دستش را دراز کرده بود و گربه را از بین دو انگشتش نگاه می کرد، ناگهان دید که گربه بین دو انگشتش است و وقتی که پدرش او را صدا زد هول شد، گربه را توی دهانش گذاشت و قورتش داد! پدر قورتش بده یک پروفسور است و کلی نقشه و معجون و کلکسیون توی اتاقش دارد.
وقتی پروفسور متوجه قورت دادن های دخترش شد، کلی معجون به خوردش داد تا خوب شود؛ دخترک هم تمام چیزهایی را که قورت داده بود روی نقشه های پدرش بالا آورد و با شگفتی تمام آن چیزها تبدیل به عکس برگردان شدند! حالا پروفسور و دخترش کار جدیدی گیر آورده اند: قورت دادن! آدم ها به قورتش بده زنگ زده و سفارش قورت دادن چیزهایی را که دوست ندارند می دهند!
سفارش هایی مثل قورت دادن معلم ریاضی که از شاگردش سوالات سختی پرسیده بود، قورت دادن بابایی که سر دخترش داد زده بود و... حالا یکی به او سفارش داده که خورشید را قورت بدهد! آیا او می تواند این کار را بکند؟ اگر بتواند ، بعدش چه بلایی سر دنیا و خودِ قورتش بده خواهد آمد؟
برشی از متن کتاب خورشید را برایم قورت می دهی؟
خانه دختر بالای تپه بود. قورتش بده در زد. صدای عجیبی از پشت در آمد. انگار شلنگ آب باز باشد، صدای فیش فیش می آم. چیزی نگذشت که دو لنگهی در از هم باز شدند و یک ساختمان سفید خیلی بزرگ در عقب حیاط نمایان شد. مرد قوی هیکل بلند قدی به آن ها اشاره کرد که داخل بروند ابروهای پرپشت مشکی اش در هم فرو رفته بود و بالای دماغ کشیده و استخوانی اش شبیه ابرهای سیاهی بودند که قلهی کوه را پوشانده اند. قورتش بده اصلا از قیافه مرد خوشش نیامد، اخم کرد: "بابا، این چرا این شکلیه؟" پروفسور خیره بود به مرد. قورتش بده دست پروفسور را گرفت.
پروفسور از جایش جهید و فریاد زد. قورتش بده گفت: "بابا چته؟ ترسیدی؟" پروفسور چند بار سرش را به چپ و راست تکان داد: "نه... نه." مرد دست هایش را به هم زد و یک دفعه ماری به پایین پای مرد پیچید و بالاتر و بالاتر آمد و روی شانهاش چنبره زد و زبانش را درآورد و فیش فیش کرد. مرد با دست اشاره کرد که بیایند داخل. قورتش بده و پروفسور با ترس به هم نگاه کردند و وارد خانه شدند.
هر چه جلوتر میرفتند، ساختمان تهِ حیاط زیبا و زیباتر میشد. ساختمان، با گلهای سرخ و زرد و آبی پوشانده شده بود. به نزدیک ساختمان که رسیدند، قورتش بده یک دفعه ای فریاد زد: "بابا! ببین!" گل ها درهم چرخیدند، بعد رنگ هایشان در هم آمیخت و دوباره از هم باز شدند. این بار گل ها سبز و بنفش و نارنجی بودند. قورتش بده و پروفسور به گل ها خیره شده بودند که کسی بلند گفت: "زیبا هستند، نه؟" پروفسور و قورتش بده به سمت صدا نگاه کردند. دختری بیرونِ در بود.
دختر لبخندی زد. "تو آمده ای که خورشید را برایم قورت بدهی؟" قورتش بده نگاهش کرد و چیزی نگفت. تمام وسایل خانه سفید بود. میزها، مبل ها، پرده ها و لوستر آویزان از سقف و دیوارها. پروفسور هاج و واج به اطرافش نگاه میکرد.
آرام گفت: "چه کلکسیون زیبایی! فکر نمیکردم سفید این قدر زیبا باشد." و دهانش باز ماند. قورتش بده به سرتاپای دختر نگاه کرد. به کفش های سفیدش و روبان سفیدی که به موهای دم اسبی طلای اش بسته بود. چشم های گردش و قدّ و بالایش که اقلا یک کف دست از قورتش بده بلندتر بود. قوتش بده با خودش گفت: "حتما هیچ کس فکر نمی کند موهایش شبیه مار است و چشم هایش شبیه گرگ و قدُش شبیه کوتوله های ترسناک.
" دختر گفت: "به چی داری فکر می کنی؟ چرا به من خیره شدی؟" قورتش بده گفت: "اسمت چیست؟" دختر یک پایش را انداخت روی پای دیگرش و خودش را روی مبل عقب کشید و به قورتش بده لبخند زد. "ماه پیشانی!" قورتش بده گفت: "این دیگر چه اسمی است؟" ماه پیشانی گفت: "اسم خودت هم قورتش بده است. هیچ کس تا حالا بهت نگفته اسمت چقدر مسخره است؟" و شانه هایش را بالا انداخت: "بر عکس اسم تو، اسم من خیلی زیباست!"
قورتش بده اخم کرد و دست به سینه نشست: "اسم من خیلی هم قشنگ است و مسخره هم نیست!" و به پروفسور نگاه کرد: "مگر نه بابا؟" پروفسور هنوز خیره بود به اطرافش و جوابش را نداد. ماه پیشانی گفت: "بخور!" و به میز اشاره کرد...
- نویسنده: عادله خلیفی
- تصویرگر: محمد باباکوهی
- انتشارات: هوپا
نظرات کاربران درباره کتاب قورتش بده 1
دیدگاه کاربران