
محصولات مرتبط
کتاب هرس به قلم نسیم مرعشی در نشر چشمه به چاپ رسیده است.
داستان این کتاب روایتی از زندگی مردی به نام "رسول" و زنی به نام "نوال" دارد. رسول و نوال در روزهای جنگ ایران و عراق، کنار پسر سه ساله شان "شرهان" در خرمشهر زندگی می کردند. روز اول جنگ، شرهان در آغوش نوال جان می دهد. رسول در آن هنگام در آبادان بوده، وقتی بر می گردد با شهری رو به رو می شود که مردان رزمنده اش یکی یکی جان سپرده بودند؛ پدرِ نوال، پسرعموهایش که از کودکی با آن ها بزرگ شده بود، همه در این جنگ تحمیلیِ وحشیانه به شهادت رسیده بودند و نوال که دوباره باردار بود، در شوکی عظیم به سر می برد. رسول بعد از خاکسپاریِ همه ی اقوام، نوال را به اهواز می برد و دوباره به خرمشهر بر می گردد تا با دشمن بجنگد. نوال در اهواز بی قرارتر از قبل، به زندگی ادامه می دهد و چندی بعد فرزندش را که دختری زیباست به دنیا می آورد. سال ها بعد، هنگامی که جنگ تمام شده و رسول و نوال در اهواز با هم زندگی می کنند، نوال دوباره باردار می شود و آرزو می کند که فرزندش پسر باشد تا دوباره "شرهان" از دست رفته اش را به دست آورد. نوال وقتی بعد از به دنیا آمدن بچه متوجه می شود که نوزاد دختر است، در اقدامی عجیب با کمک زنی به نام "نسیبیه"، دخترش را با پسر خانواده ی دیگری عوض می کند. اما بی قراری های او تمامی ندارد و حالا دلش هوای دخترک معصوم اش را کرده است. دیوانگی های نوال تا حدی ادامه می یابد که رسول او را از خود می راند. پس از مدتی، نوال بی خبر به خرمشهر، شهر زادگاهش باز می گردد. سال ها بعد رسول برای پیدا کردن نوال به خرمشهر می رود تا بلکه این روزهای سخت تمام شوند...
این کتاب که دومین اثر از "نسیم مرعشی"، نویسنده ی کتاب"پاییز فصل آخر سال است" می باشد، اثری متفاوت با رمان اول اوست که روایتی را از دل تاریخِ جنگ ایران و عراق بیرون می آورد. "مرعشی" با نگاهی بی طرفانه زندگی این مرد و زن را به تصویر می کشد و با استفاده از فضاهای متعدد، روایتِ سرنوشت این خانواده را برای مخاطب بازگو می کند. او که حالا بعد از یک رمان پر فروش، به خوبی با سلیقه ی مخاطب آشنا شده است، در "هرس" با بیان داستانی از زندگیِ بعد از جنگ، نشان می دهد که جنگ، زندگی مردم بی گناه بسیاری را "هرس" کرده و تأثیراتی بر جای گذاشته که تا سال های سال گریبان گیر آن ها شده است.
برشی از متن کتاب
نوال دم نگهبانی شهرک از تاکسی پیاده شد. پیرهن سبز و لیمویی اش را با یک دست گرفته بود، با دست دیگر کیسه بامیه ای را که برای شام خریده بود. رسول از وقتی دانشگاه ها شروع شده بود ظهرها نمی رسید بیاید خانه. بعد از کار می رفت آبادان سر کلاس تا شب. نوال شام را داغ نگه می داشت تا برسد. پیچید توی کوچه اول و فنس های مورد پوشیده دور باغچه خانه ها را یکی یکی رد کرد. ده دقیقه ای داشت تا خانه. آسمان خافه تر شده بود و ابرهای سیاه فقط یک لکه ی آبی در آسمان باقی گذاشته بودند. فکر کرد کاش تا دخترهایش برسند خانه باران نگیرد. فکر کرد لباس ها را برداشته از روی بند یا نه. فکر کرد لابد رسول چیزی می دانست که گفته پسرها دارند به دنیا می آیند. فکر کرد چقدر خوب می شود پسری داشته باشد برای خود خودش، پسری که از همه بلندتر باشد و نوال وقتی می خواهد چیزی از کابینت بالایی بر دارد صدایش کند. قدش مثل رسول شود. شانه ها و بازوهایش مثل آقای نوال؛ پهن و قوی. بتواند نوال را وقتی که پیر شد بردارد و روی دست ببرد به هر کجا که می خواهد. نوال بگذاردش جلوش و قربان صدقه اش برود تا بزرگ شود. نوال فکر کرد که لابد رسول هم این طوری دیگر تا شب بیرون از خانه نمیماند روزها به عشق پسرش ول می کند و وسط کار می آید. مثل روزهای خرمشهر. فکر کرد اسم پسرش را بگذارد شرهان. ناگهان هوا تاریک شد، درست مثل شب. وسط روز. نوال دور و برش را نگاه کرد. در آن تاریکی سخت می دید و چراغ های شهرک خاموش بود. هنوز دو کوچه داشت تا خانه. کسی توی کوچه ها نبود. رعد و برق زد و کوچه روشن و خاموش شد. از خانه ی رو به رویی زنی بیرون آمد و نگاهی به باغچه اش کرد و سریع رفت تو و چراغ های خانه و حیاط را روشن کرد. دست نوال، همان دستی که جواب آزمایش در آن بود و لباس سبز و لیمویی اش، خیس شد. دست دیگرش را دراز کرد زیر باران. قطره ای چکید رویش. سیاه بود. نوال دستش را تند تند تکان داد. انگار جوهر چکیده بود، جوهر چرب و چرک که با تکان دادن جدا نمی شد. از سر نوال گذشت که دوباره جنگ شده. این جوهر سیاه حملات شیمیایی است. همه شان پودر می شوند بعد از چند لحظه. تازه اگر جای شان تاول نزند و زنده زنده نسوزاند. فکر کرد چقدر خوب است که شرهان مرده و حالا نیست که در این جوهر سیاه بسوزد. خواست در خانه زن را بکوبد و بگوید چراغ ها را خاموش کند مگر عقلش نمی رسید هواپیماهای عراقی از آن بالا شهر را می بینند و می زنند؟ باران شدت گرفت. توی همان تاریکی با قطره های درشت و سنگین چرب و سیاه یواش شروع کرد به دویدن. یادش بود که نباید بدود. به خاطر بچه. اما نمی توانست. پاهایش روی جوهر سیاه که راه افتاده بود توی کوچه شالاپ می کرد و جوهر شتک می زد روی لباسش. دامن نارنجی نوال زیر عبای سیاهش سیاه شده بود. صفحه 31
- نویسنده: نسیم مرعشی
- انتشارات: چشمه
نظرات کاربران درباره کتاب هرس - نسیم مرعشی
دیدگاه کاربران