کتاب مجموعه غزلیات فرجام، سروده محمدسعید میرزایی در نشر چشمه به چاپ رسیده است.
"محمد سعید میرزایی"،در سال 1355 در کرمانشاه متولد شد و فارغ التحصیل دکتری در رشته زبان و ادبیات فارسی از دانشگاه فردوسی مشهد است او غزلسرایی نوگراست و در زمینه های مختلفی غیر از غزل سرایی فعالیت داشته است چندین مجموعه برای کودکان سروده و اشعار شناخته شده ای در حوزه ی مذهبی دارد ، ترانه سرایی هم از دیگر دغدغه های اوست؛ در دو دهه اخیر آثار تغزلی او را با عناوینی چون "مرد بیمورد" و "درها برای بسته شدن آفریده شد"، شاهد بودهایم. با وجود چنین آثاری، شعر دوستان میتوانند غزلیاتی مدرن و نو را شاهد باشند که همچون اثر حاضر، جهان امروز شاعر در آن روایت میشود. "فرجام" حاوی 26 عنوان شعر در قالب غزل میباشد که بیشترین ملاک و مبنای آن تکیه بر محتوا و درونمایه تغزل است نه شکل و قالبی غزلگونه به سبک کلاسیک؛ بلکه در زمینه فرم و شکل، ایدههای جدید و جالبی به نمایش گذاشته شده که در اشعار مختلف "فرجام" قابل مشاهدهاند. با این همه وزن عروضی اشعار "فرجام" متنوع بوده و توانسته مضامین مدّ نظر شاعر را به خوبی بنمایاند.
فهرست
قبل - از - در - آغاز
- همیشه دوستتان دارم / شبیه حافظه کودکی که مادر خود را ...
- غروب بود، تو بودی، تو مهربان بودی، برای مرگ، خیالم چهقدر راحت بود
- چه خوشبختی کوتاهی، کنارت بودن و رفتن
- تمام شهر پر از حس کنترلشدگی، تمام راه پر از ترس دوربینها بود
- تو ای جزیره در آب رفته! من شوقم، برای دیدن دنیایت از تو بیشتر است
- با قلب نیمسوخته پانسمان شده
- مطالعات اخیر دلم نشان دادهست / که از کتاب جهان جاودانتر هستید
- تویی تو ترجمه هر چه «دوستت دارم» و هر چه «عشق منی»، هر چه «بیتو میمیرم»
- و این تویی که غریبانه بازمیگردی
- زن ستارهشناس فضانورد جوان! کنار خستگی این شهاب سرد بمان
- برو برای خودت از طبیعت عکس بگیر
- تو روفتی و سفر روزهای بعد از تو / هزار پله تاریک رو به پایین بود
- من حتم دارم مهربان من! یک روز حتماً میرسی حتماً
- تو فیلمنامه نویسی - تو کارگردانی - تو یک ستاره محبوب سینمایی تو
- نمیگویم همین شبهای ابرآلود برگردی
- تو چشمهای منی پس مرا نمیبینی
- خودت برگرد! من دیوانهام! من با تو میمانم!
- خودت قبول کن اصلاً!
- پس از من یاد یک انسان همیشه با تو خواهد بود
- ای از همیشه آمده و مهربان شده
- گل سرخ تو بودم زود چیدی بیسرم کردی
- همیشه بیشتر از قبل دوستت دارم، همیشه بیشتر از پیش عاشقت هستم
- تو ای مخاطب فرضی اولین غزلم! چه شد که آخر رؤیای من شدی بانو؟
- به کافه آمدی و کافه پرمخاطب شد
- سلام! عاشق پیر تو بانوی جنگل!
- همیشه تو نبودی من برایت خودکشی کردم
برشی از متن کتاب
قبل - از - در - آغاز یک غزل در انتهای شب، یک غزل در جستوجوی من یک غزل در ذهن تو مانده، تا ابد در آرزوی من یک غزل - در آن اتاقی سرد - در ته تاریک ذهن توست: این: منم در خاطرات تو - این: تو هستی روبهروی من! یک غزل در آن اتاقی سرد، با هزاران صندلی در آن تا بیایی با هزاران نام - از هزاران زن به سوی من یک غزل که در صدای تو ، تا ابد در قلب من جاریست یک غزل که با صدای تو، دائماً در گفتوگوی من یک غزل در ذهن من - در تو - در خودش - در جستو جوی توست! این غزل در انتظار من، این غزل در آرزوی توست یک همیشه دوستتان دارم / شبیه حافظه کودکی که مادر خود را و یا شبیه زنی غمگین / که عکس سوخته خاطرات شوهر خود را همیشه دوستتان دارم / ولی نه مثل برادر، شبیه دختر پاکی نگاه دوخته بر زندان / شکوه لحظه آزادی برادر خود را همیشه دوستتان دارم / نه مثل مادر دلواپسی به خاطر فرزند که مثل یک پدر عاشق / بغل گرفته در آیینه عکس دختر خود را به پیشواز تو میآیم / هزار مرد جوان میشوم در آینههایت و عاشقم هیجانت را / شبیه تازه عروسی نگاه همسر خود را به احترام تو خواهم ماند / به عشق یک ژنرال کهن به پرچم خاکش و با نجابت یک سرباز / به قیمت نفس خویش حفظ سنگر خود را تو هیچگاه نخواهی رفت / و هیچ وقت فراموشتان نمیکنم آسان - که پیرمرد کبوتر باز / وداع خاطره آخرین کبوتر خود را و مثل کامیونی خسته / نگاه آخر راننده قدیمی خود را و ناخدایی بغضآلود / که مرگ کشتی پیر بدون لنگر خود را همیشه دوستتان دارم / به ناامیدی سلطان خستهای که سرانجام نه تاج و تخت، که بگذارد / به پای «دوستتان دارم» خودش، سر خود را همیشه دوستتان دارم / تو مثل ماه - مهاراجه مسافری و من شبیه باربری بدبخت / که چارچرخه خود کرده است پیکر خود را غم تو قلب مرا کشت آه! / شبیه ترکمن خستهای که یک شب برفی اسیر گردنه یخ ماند / و از گرسنگیاش کُشت اسب لاغر خود را و آخرین سامورایی ... / که باخت بر سر عشق آخرین مبارزهاش را و چاک زد رگ قلبش را / و دفن کرد برای همیشه خنجر خود را غم تو قلب مرا کشت آه! / هزار آرزویم را چونان خلیفه مجنون که در برابر یک زن سوخت / حرمسرای کنیزان سیمپیکر خود را همیشه دوست بمان با من! / خدای معبد گلهای مریم! آینه عشق نه چون الهه بیرحمی / که بیمؤاخذه کشت آخرین پیمبر خود را مرا مخواه که برگردم! / شبیه کاهن پیری که ناامید شد از خویش و تکه تکه در آتش سوخت / درست در شب مرگش بت ستمگر خود را بمان به خاطر یک عاشق / - برای خاطرهای که همیشه دوستتان داشت و شاعری که دلش را داد / و عاشقانهترین شعرهای دفتر خود را و کیست شاعر عاشق؟ / یک - خبرنگار که در لحظه اصابت موشک به یک عروسک جامانده / - رساند پیکر در خاک و خون شناور خود را یگانه دوست! بمان با من! / به پاس باور یک عشق تا همیشه بمانم و عاشقان جهان را هیچ / مخواه آن که ببینند مرگ باور خود را...
شاعر: محمدسعید میرزایی انتشارات: چشمه
نظرات کاربران درباره کتاب فرجام - محمدسعید میرزایی
دیدگاه کاربران