درباره کتاب ویلای دلگیر
این کتاب در مورد مردی به نام "ویکتور کمارا" می باشد که در 18 سالگی اش به یک شهر خلوت و کوچک می رود و از همان بدو ورود با یک بازیگر زن به نام "ایون ژاکه" آشنا می شود. ایون، یک بازیگر آماتور است که تصمیم دارد در مسابقه مد و زیبایی نیز شرکت کند.
ویکتور به این دختر که چهار سال از خودش بزرگ تر است، احساسی شبیه دوست داشتن پیدا می کند اما تردیدهای فراوانی دارد و نمی تواند به درستی تصمیم بگیرد؛ چرا که ایون با وجود این که دختری ساده و مهربان به نظر می رسد ولی از طرف دیگر با رفتارهای عجیب و غریبش، ویکتور را بیش از پیش دچار شک و تردید می کند.
این رمان کوتاه در زمان حال، از نظرگاه ویکتور روایت می شود و درواقع این مرد با مرور خاطرات روزهای 18 سالگی اش، مخاطب را به گذشته و روزهای آغاز جنگ جهانی دوم می برد. "مودیانو" در این رمان به بررسی مسائلی که روی روح و روان جوانان تاثیر می گذارد، می پردازد و با توصیفات زیبایش، اندیشه های یک جوان 18 ساله را به مخاطب می شناساند. او ابهامات و نکات حل نشده ی داستان را به گونه ای خلاقانه حل می کند که خواننده از پیچ و خم های ماجرا لذت می برد و شگفتی کار این نویسنده مطرح را از نزدیک لمس می کند.
برشی از متن کتاب ویلای دلگیر
من به شانه یک نفر که جلو نشسته بود تکیه دادم و بعدا فهمیدم آندره دو فوکی یر است. او برگشت. تته پته کنان معذرت خواستم. غیر ممکن بود که دستم را از روی شانه اش بردارم. باید خم میشدم عقب و برای مبارزه با یک ضعف عمیق، خودم را جمع و جور می کردم و کمکم بازویم را روی سینه ام برمی گردانم.
رسیدن آنها را با دوج ندیدم. منته دوج را رو بهروی هیئت داوران نگه داشته بود. چراغ های ماشین روشن بود. نا خوشی ام جایش را به یک جور سرخوشی داد و همه چیز را در دقیق تر از مواقع عادی می دیدم. منته سه بار بوق زد. در چهره چند نفر از اعضای هیئت داوران، ذره ای بهت می دیدم. فوکی یر مشتاق به نظر می رسید. دانیل هاندریکس لبخند می زد، ولی به نظر زورکی بود.
اصلا لبخند بود؟ نه، یک پوزخند یخ زده. آن ها از توی ماشین جنب نمیخوردند. منته چراغ ها را خاموش و روشن می کرد. چه نقشه ای داشت؟ برف پاکن ها را هم کار انداخت. چهره ی ایون صیقلی و نفوذ ناپذیر بود. یک دفعه منته بیرون پرید. همهمه ای در هیئت داوران و تماشاگران شکل گرفت. این پرش به پیاده شدن او در تمرین جمعه هیچ شباهتی نداشت.
او به بیرون آمدن از در اکتفا نکرد بلکه پاهایش را از هم باز کرد، با حرکت خشکی توی هوا پرید و نرم پایین آمد. همه این ها را فقط با یک حرکت انجام داد، مثل اینکه یک دفعه شارژش تمام شده باشد. از این کار به قدری عصبانی شدم، به قدری به هم ریختم و دچار احساسات مزخرف شدم که شروع کردم به تشویق کردنش. دور دوج می چرخید، گاهی می ایستاد و درجا میخکوب می شد. انگار وسط یک میدان مین راه می رفت.
نظرات کاربران درباره کتاب ویلای دلگیر
دیدگاه کاربران