دربارهی کتاب اسب ها؛ اسب ها از کنار یکدیگر دولت آبادی
کتاب اسب ها؛ اسب ها از کنار یکدیگر به قلم محمود دولتآبادی توسط نشر چشمه به چاپ رسیده است. رمان "اسب ها؛ اسب ها از کنار یکدیگر" روایتگر داستان زندگی مردی سالخورده است که به دنبال یافتن پاسخهایی برای سوالات ذهنی خود میباشد. شخصیت اصلی قصه، "کریما مروا" نام دارد. وی مردی تنها و ناامید از زندگی میباشد. شخصی سردرگم و خسته که ظاهرا هویت و گذشتهی خود را از دست داده است. حالا با ذهنی پر از سوال، به دنبال ردی آشنا و قانعکننده برای ابهامات متعدد زندگی و پدر گمشدهاش میباشد.
داستان از شبگردیهای مکرر کریما آغاز میگردد. وی خسته، دلتنگ و بیرمق، خود را در کوچهای با خانههای محقر و قدیمی پیدا میکند؛ کوچههایی به ظاهر آشنا که چیز زیادی از آن به خاطر نمیآورد و ارتباط آن با گذشتهاش را نمیتواند تشخیص بدهد. در همین هنگام، حسی غریب و عجیب، تمام توجه کریما را به سوی خانهای مخروبه جلب میکند؛ خانهای که درب آن باز میباشد.
کریما با مشاهدهی درب نیمه باز، بیاراده و بدون فکر وارد ساختمان شده و پیرمردی شکسته و مبهوت به نام "ملک پروان" را در آن، ملاقات میکند؛ پیرمردی که چهره و ظاهرش، یادآور گذشتههای دور و آشنای کریما است. ملک پروان نیز همچون مرد قصه، حس و حالی عجیب دارد و با ذهنی مشوش، زندگی میکند. در واقع او نیز مانند کریما، به دنبال پاسخگویی به ابهامات و یافتن ردی از پسر گمشدهاش میباشد.
با ورود کریما به داخل منزل، پیرمرد هیچ توجهی به او نمیکند. بنابراین کریما برای لحظاتی کوتاه، و بدون گفتن سخنی به صاحبخانه، خیره میماند. پس از درنگی کوتاه، متوجه رفتار عجیب خود میشود. در نتیجه، از جا برمیخیزد تا به بیرون از خانه برود. اما درست در همین هنگام، مردی جوان و پرخاشگر به نام "مردی"، او را غافلگیر میکند و از وی دلیل حضور بیدعوتش، در خانه را جویا میشود؛ اتفاقی که آغازگر آشنایی کریما با مردی و ملک پروان است و مرد قصه را با ماجراهایی غیرقابل پیشبینی و دنبالهدار مواجه میکند.
بخشی از کتاب اسب ها؛ اسب ها از کنار یکدیگر
وقتی کریما به خانه برگشت که از نیمهشب گذشته بود، اما سر نینداخت ببیند چه ساعتی است. وقت شبانه را معمولا پیرزن همسایه معلوم میکرد. حالا هم کریما رسیده – نرسیده پیدایش شد با لخکشیدنش و در بازگشت از دستشویی بود که ایستاد کنار در اتاق کریما و گفت «هستی یا نیستی پیرمرد؟ برق را روشن گذاشته بودی! بیداری یا خواب؟ رفتی، آمدی؟ هستی؟!»
کریما ناچار سر از دهانهی در بیرون برد و گفت «هستم، شما خوبی؟» زن گفت «نبودی عصری یک زن آمده بود سراغ میگرفت. کامله زنی بود. اسمی از تو نبرد. گفت گمشده بوده، تو همچه زنی میشناسی مگر؟ یک بقچهای هم تو بغلش بود.» کریما گفت «شاید». و تا پرگویی پیرزن دامنه باز نکند گفت «شاید، بله، ممنون.» و پیرزن که لخکشان دور میشد، غرولند کرد که نیستی پیرمرد. «هیچوقت دیده نمیشوی. جغدی؟»
کریما در اتاق را روی خود بست، چفت پشت را انداخت و نشست دچار فکری که مردی به سرش انداخته بود؛ اینکه یک تک پا با هم بروند کشتارگاه. «قول؟» «قول!» یک دست زیر بازوی او گرفته بود و دست راست مردی دست کریما را میفشرد وقتی از او قول میگرفت.
حالا با خود کلنجار میرفت که آیا میتوانسته قول ندهد و فکری بود که چاقوی آدمی مثل مردی دو دم دارد. هر دو دم آن... که باز هم صدای لخکشیدن پیرزن شنیده شد که داشت میآمد تا بپرسد «خواب که نرفتی پیرمرد؟ خواستم بگویم اسمش را پرسیدم اما جواب نداد. یا گنگ شد در جا، یا اسمش فراموشش شده بود. به پاهاش نگاه کردم. برهنه بود. تا بروم برایش یک دمپایی نیمدار بیاورم رفته بود! پاهای پهن و بزرگ! شنیدی؟!»
کریما ناچار بود بگوید «شنیدم» و امیدوار باشد شببیداری مکرر پیرزن یکجوری درمان بشود و سایهاش را از سر او کم کند. به نظرش رسید تشک را پهن کند دراز بکشد و لحاف را بکشد روی سرش و فکر کند به راههایی برای آنچه مردی از او خواسته بود به جز همراهی تا کشتارگاه. اما او با چه گمان و درکی از کریما، فکر کرده بود بیمقدمه، میتواند مکان دفن جوان ملک پروران را پیدا کند یا کمک کند به یافتنش؟ چهطور فکر کرده بود آدمی که...
- نویسنده: محمود دولت آبادی
- انتشارات: چشمه
نظرات کاربران درباره کتاب اسب ها؛ اسب ها از کنار یکدیگر | محمودی دولت آبادی
دیدگاه کاربران