دربارهی کتاب ساندویچ ژامبون اثر چارلز بوکوفسکی
کتاب "ساندویچ ژامبون" رمانی پرکشش و جذاب است که به شرح سرنوشت یک مرد جوان میپردازد.
شخصیت اصلی قصه، "هنری جونیور" نام دارد. وی به عنوان راوی از جزئیات زندگی خود برای مخاطب سخن میگوید. بنابراین، در صفحات آغازین کتاب، همراه با او به سال 1922 و دوران کودکیاش میرویم. زمانی که او در کنار پدر و مادرش، "هنری" و "کاترین" و همچنین مادربزرگ پدریاش، "امیلی"، در کشور "آلمان" زندگی میکند. هنری جونیور، پسر آرام و ساکتی است. زیرا والدینش از او انتظار دارند که کمتر صحبت نموده و با دیگر کودکان نیز بازی نکند. از همین روی، او همیشه اوقات خود را به تنهایی پشت سر میگذارد؛ عاملی که موجب ایجاد اختلال در روابط اجتماعی هنری جونیور میشود.
کاترین و شوهرش، با افراد خانوادهی خود ارتباطات بسیار اندکی دارند. زیرا هنری مردی تندخود و خودپسند است که روش زندگی و رفتاری هیچکس برایش مورد پذیرش نیست. او حتی با پدرش "لئونارد" نیز رابطهی خوبی ندارد. زیرا این مرد را فردی دائمالخمر به شمار میآورد که تنها به تهیهی مشروبات و مصرف آن میاندیشد. لئونارد، سالها، تحت عنوان افسر ارتش، به کشور خود یعنی آلمان خدمت میکرد. اما مدتها بعد، جهت کسب درآمد بهتر و ایجاد زندگی مرفه برای خویش، به "امریکا" مهاجرت میکند. او و امیلی، یکدیگر را ترک کرده و زندگی جداگانهای برای خود تشکیل دادهاند. در این میان، "جان" و "بن" (عموهای هنری جونیور) نیز، از زندگی قابل قبولی برخوردار نیستند. زیرا با بیمسئولیتی و خوشگذرانیهای همیشگی، وضعیت خفتباری برای خود ایجاد نمودهاند.
تحت چنین شرایطی، هنری جونیور شاهد و ناظر روند زندگی تمامی اقوام خود میباشد. او نیز مدام مورد خشونت و بیمهریهای پدرش قرار میگیرد. وی با گذشت زمان، از پدرش دور میشود و از شیوهی عملکرد و نحوهی ارتباطات این مرد با دیگران، احساس انزجار میکند؛ موضوعی که راوی قصه را با دغدغهها و مشکلات روانی بسیاری مواجه میسازد و مسیر زندگیاش را به شدت تحت تاثیر قرار میدهد.
برشی از متن کتاب ساندویچ ژامبون اثر چارلز بوکوفسکی
کم کم داشت از پدر بدم میآمد. همیشه چیزی بود که به خاطرش عصبانی باشد. هر جا که میرفتیم با کسی جروبحث میکرد. البته او به قصد دعوا نمیرفت؛ دیگران اغلب به آرامی شروع میکردند به مخالفت، و او ناگهان خونش به جوش میآمد. به رستورانی اگر میرفتیم، که به ندرت هم پیش میآمد، همیشه چیزی بود که بهانه بگیرد، و دلیلی که پول ندهد.
«تو این بستنی خامهای گه مگس هست! اینجا دیگه چه جای کوفتیایه؟»
«خیلی عذر میخوام قربان، شما لازم نیست پول بدید، فقط تشریف ببرید.»
«باشه، میرم! ولی برمیگردم، برمیگردم و این گهدونی رو سرتون خراب میکنم.»
یکبار در داروخانه، من و مادر کناری ایستاده بودیم و پدر داشت سر صندوقدار فریاد میکشید. صندوقدار دیگری به مادر گفت: «این دیوانه کیه دیگه؟! هر وقت میآد اینجا ما یه مصیبتی داریم.»
مادر به صندوقدار گفت: «شوهرمه.»
بله، اتفاق دیگری را هم به یاد میآورم؛ او به عنوان شیرفروش جایی کار میکرد و صبح زود باید شیرها را تحویل میداد. یک صبح مرا بیدار کرد: «پاشو، میخوام یه چیزی نشونت بدم.» با او بیرون رفتم. پیژامه و دمپایی پوشیده بودم. هوا همچنان تاریک بود و ماه بالای آسمان. ما رفتیم تا دم واگن شیری که به درشکهای اسبدار وصل بود. اسب بیحرکت ایستاده بود. پدر گفت: «ببین.» و حبه قندی درآورد و کف دستش گذاشت و برد سمت اسب. اسب، قند را از کف دستش بلعید. «حالا نوبت توئه...» و حبه قندی کف دستم گذاشت. اسب بزرگی بود. «برو جلوتر! دستت رو بگیر بالا!» من نگران بودم که اسب دستم را بخورد. سرش را پایین آورد؛ لبها عقب رفتند و من زبان و دندانهایش را دیدم و حبه قند ناپدید شد. «بیا، یه بار دیگه...» من یکبار دیگر هم انجام دادم. اسب حبه قند را برداشت و سرش را تکان داد. پدر گفت: «خب. بیا ببرمت خونه قبل از اینکه اسب برینه بهت.»
من اجازه نداشتم با بچههای دیگر بازی کنم. پدر میگفت: «اونا بچههای بدیان، پدرمادراشون فقیرن.» «بله.» و مادر تایید میکرد. پدر و مادر من دلشان میخواست ثروتمند باشند، بنا بر این خودشان را ثروتمند تصور میکردند.
در کودکستان بود که اولین بچههای همسنم را شناختم. به نظرم غریب میآمدند، آنها میخندیدند، حرف میزدند، و ظاهرا خوشحال بودند…
کتاب ساندویچ ژامبون اثر چارلز بوکفسکی به ترجمه علی امیر ریاحی از انتشارات نگاه به چاپ رسیده است .
- کتاب ساندویچ ژامبون
- نویسنده: چارلز بوکوفسکی
- مترجم: علی امیر ریاحی
- انتشارات: نگاه
- مجموعه: ادبیات مدرن جهان
نظرات کاربران درباره کتاب ساندویچ ژامبون | چارلز بوکوفسکی
دیدگاه کاربران