درباره کتاب گداها همیشه با ما هستند
این کتاب مجموعه داستانی است که یک ویژگی منحصر به فرد دارد و آن ویژگی این است که از همان سطور اولیه، مخاطب را محسور می کند و تا انتها به دنبال خودش می کشاند. همه هفت داستان این مجموعه روایت هایی عینی از لحظاتی ساده دارند که معمولاً بدون اتفاق افتادن حوادث عجیب و غریب پیش می روند و در خلال این لحظات، ناگهان شخصیت ها دچار یک فروپاشیِ درونی عظیم می شوند. توبیاس وولف با خلق صحنه های خارق العاده، با روح و روان خواننده بازی می کند و مخاطب را به گونه ای به قصه ها می کشاند که همه موقعیت های داستان را پیش چشمش می بیند و با شخصیت های آن زندگی می کند. همه ی داستان های مجموعه حاضر به زیبایی هر چه تمام تر روایت شده اند و داستان "گداها همیشه با ما هستند" که عنوان کتاب نیز از آن گرفته شده، در مورد شخصی به نام "راسل" می باشد که بسیار پای بند به اخلاقیات است و اصولاً کاری که بر خلاف قانون باشد را انجام نمی دهد. روزی به صورت اتفاقی از بحث با یک شخص پولدار به شرط بندی با او می رسد و آن شخص پولدار ماشینش را قمار می کند. راسل شرط را می برد و ماشین را به دست می آورد اما دائماً با استرس این که آن مرد روزی به سراغ اش بیاید و بخواهد ماشین را پس بگیرد یا بلایی به سرش بیاورد، زندگی می کند.
برشی از متن کتاب گداها همیشه با ما هستند
گارسون سفارش ساندرا را گرفت و حساب پدر لئو را آهسته زیر بشقابش گذاشت. پدر لئو برداشت و نگاه کرد. ساندرا در حالی که به فنجان قهوه اشاره می کرد گفت: اجازه بدین یکی دیگه مهمون تون کنم. پدر لئو ایستاد و گفت: نه متشکرم، باید برم، خیلی ممنون. یادداشت دیگری برای جری گذاشت، بعد به اتاقش در طبقه بالا رفت. می خواست قبل از این که دوباره سری به کازینوها بزند کمی بخوابد. وقتی وارد اتاق شد دید در چمدانش باز است، فکر کرد شاید فراموش کرده آن را ببندد. روی میز کنار چمدان سیگاری نصفه داخل یک لیوان آب دیده می شد. نشست و داخل چمدان را گشت. برای چند لحظه عقب کشید، نفسش را حفظ کرد و بعد دوباره مشغول گشتن شد. ژتون ها سر جای شان نبود. پدر لئو لیوان سیگار را در توالت خالی کرد و خود لیوان را هم توی سطل اشغال انداخت. جریان خون را در شقیقه هایش حس میکرد، ضربانی شدید و نامنظم که متعجبش می کرد و چون جسم تو خالی تکانش می داد. روی تخت نشست، احساس خلایی داشت که به سینه و پاهایش سرایت می کرد. بلند شد و همان طور بی حرکت ایستاد. کفش هایش را کنار هم روی فرش، آن دورتر، خیلی پایین دید. به طرف بالکن رفت و برگشت. بعد شروع کرد به حرف زدن با خودش. چیزهایی که می گفت هیچ مفهومی نداشتند. تنها صداهایی بی معنی بودند. همین طور در اتاق بالا و پایین می رفت و روی سینه اش می کوبید. دکمه های پیراهنش را تا کمر باز کرد. این طرف و آن طرف می رفت. صدایش به تدریج آرام و بعد ساکت شد. همان جا ایستاد. سرش را پایین انداخت و به پیراهنش نگاه کرد. یکی از دکمه ها کنده شده بود. یکی دیگر هم فقط به نخی بند بود. اتاق گرم بود و هنوز بوی سیگار دزد در آن حس می شد. در شیشه ای را باز کرد و به بالکن رفت. صحرا وسط کازینوها ناپدید شده بود اما پدر لئو وجود آن را در اطراف خود و خشکی اش را در بادی که می وزید حس می کرد. باد سطح آب استخر را می لرزاند و انعکاس نور خورشید را به هم می زد. نور در هم شکسته خورشید در آب می درخشید. کارمند پذیرش با دیدن پدر لئو سر تکان داد. با این حال پدر لئو به سمتش رفت. (یادداشتی نیست؟) مرد گفت (نه هیچی) و دوباره سرگرم مجله اش شد. او قصد داشت جریان دزدی را گزارش کند، اما حالا می دید که فایده ای ندارد. پلیس ها می آمدند و وادارش می کردند کلی برگه پر کند، سوال پیچش می کردند و او خوشش نمی آمد علت حضورش را در لاس وگاس توضیح دهد. بقیه بعد از ظهر را در جستجوی جری توی خیابان ها بالا و پایین رفت. یک بار فکر کرد جری را موقع وارد شدن به کازینو دیده است اما بعد معلوم شد اشتباه کرده؛ به هتل برگشت. دوست نداشت به اتاقش برود، برای همین یک مجله تایم خرید و رفت طرف استخر.
فهرست
- بگو، آره
- گمشده
- گداها همیشه با ما هستند
- فروپاشی صحرا، 1968
- داستان ما شروع می شود
- جاذبه های پیش رو
- هیولا
نویسنده: توبیاس وولف مترجم: منیر شاخساری انتشارات چشمه
نظرات کاربران درباره کتاب گداها همیشه با ما هستند | توبیاس وولف
دیدگاه کاربران