دربارهی کتاب شیطان اثر لیو تالستوی
کتاب شیطان، یکی از آثار تولستوی است که در مورد عواقب احساسات جنسی صحبت کرده است. این کتاب داستان اشرافزادهی جوانی به نام «یوگنی ایرتینیف» را روایت میکند که تمام تلاشش نگهداری و آباد کردنِ املاکیست که پس از مرگ پدرش برای او باقی ماندهاند. یوگنی در این داستان شخصیتی موجه و معمولی دارد و زندگیای عادی برای خودش دست و پا کرده است.
داستان از جایی آغاز میشود که یوگنی با وجود شرایط خوبی که در زندگی دارد، در یک دوراهی قرار میگیرد که نمیتواند تصمیم بگیرد و تشخیص راهِ درست برایش سخت میشود. یوگنی در گذشته با زنی به نام «استپانیدا» در ارتباط بوده است که پس از ازدواج با «لیزا» ارتباطش را با او قطع میکند. یک سال پس از ازدواج شان، لیزا دو زن را برای کاری استخدام میکند که یکی از آنها استپانیدا است. هنگامی که یوگنی او را دوباره میبیند تمام شور و اشتیاقش نسبت به این زن که فکر میکرد از یادش رفته است، به قلبش باز میگردد. مرد قصه نمیتواند از فکر کردن به استپانیدا دست بکشد و او را لحظهای از یاد ببرد، در نتیجه باید آن زن را از خود دور کند. در ادامهی داستان یوگنی بر سر دوراهیِ سختی قرار میگیرد که زندگیاش را دگرگون میسازد.
این کتاب روایتی کمحجم و جذاب از دوراهیِ عشق و خیانت است که با روایتِ حماسیِ تالستوی، شخصیتپردازیِ قوی و توصیفاتِ دقیق و زندهاش از احساساتی که در لحظه ممکن است گریبان انسان را بگیرند،مخاطب را درگیر داستانِ خود میکند. تالستوی در «شیطان» کاری شجاعانه انجام می دهد و در انتهایِ داستان دو پایان متفاوت را ارائه میدهد به طوری که مخاطب خود را جای شخصیت اصلی میگذارد تا ببیند کدام تصمیم در نهایت بهترین راه است.
بخشی از کتاب شیطان؛ ترجمهی سروش حبیبی
یوگنی نیز رویای ازدواج میپرداخت. منتها نه مانند مادرش. او این فکر را که ازدواج دستاویزی برای بهبود وضع مالیاش باشد فقیر و زشت مییافت. دوست داشت که پیمانش با همسر آیندهاش صادقانه و از حساب و کتاب پاک و بر پایه عشق استوار باشد. دوشیزگانی را که میدید یا میشناخت با چشم بینا مینگریست و خود را در کنار آنها در نظر میآورد. اما سرنوشت کار او را یک سوژه نمیکرد.
در این اثنا رابطهاش با ستپانیدا ادامه داشت و حتی کیفیتی پایدار یافته بود و این چیزی بود که او هیچ انتظارش را نداشت یوگنی به قدری از عیاشی دور بود و این رابطه پنهانی، که در نظرش زشت میآمد، بهقدری بر وجدانش سنگینی میکرد که به هیچ روی اقدامی برای ادامه آن نکرد. بعد از دیدار اول با ستپانیدا امیدوار بود که دیگر او را نبیند، اما چندی گذشت و باز احساس نگرانی در دلش افتاد و این ناراحتی را از پرهیزکاری خود دانست. اما این بار پریشانی او در پرده ابهام نهفته نبود و با تصور چهرهای و احساسهایی همراه بود.
همان چشمهای سیاه و درخشان در نظر ظاهر میشد همان صدایی که از اعماق سینه برمیآمد و میگفت:« ما خیلی وقت است اینجاییم!» و همان بوی تند تن شاداب را میشنید و همان سینه برجسته که بالاتنۀ پیشبندش را بالا میآورد در نظر مجسم میکرد و اینها همه در همان انبوه درختان فندق و افرا و در آفتاب درخشان غرقه، چنانکه باز قرار دیداری، وقت ناهار، در جنگل گذاشته شد. یوگنی این بار او را با دقت بیشتری نگاه میکرد و همه چیز زن در نظرش جذاب آمد و سعی کرد با او حرف بزنند و از شوهرش جویا شد و به راستی شوهرش پسر میخاییل و در مسکو درشکهچی بود.
یوگنی میخواست بپرسد که چطور راضی می شود به شوهرش خیانت کند و گفت: «خوب، تو چطور؟...»
زن گفت: «من چطور چه؟» پیدا بود که زن باهوشی است و منظور او را حدس زده است.
«منظورم این است که چطور راضی می شوی پیش من بیایی؟»
نظرات کاربران درباره کتاب شیطان | لیو تالستوی
دیدگاه کاربران