
محصولات مرتبط
دربارهی کتاب هشدار: هیولاها آزاد می شوند | پرتقال
کتاب "هشدار: هیولاها آزاد میشوند" روایتگر داستانی هیجانانگیز و تخیلی است که مطالعهی آن برای مخاطب نوجوان مناسب میباشد.
شخصیت اصلی قصه، "فردی لیدل" نام دارد. او پسری دوازده ساله است که از ظاهر و اندامی بزرگ برخوردار میباشد؛ ظاهری که او را از سایر همسن و سالانش متمایز مینماید. والدین فردی، مدتی پیش از یک دیگر جدا شدهاند. حالا او در کنار پدرش زندگی میکند.
پدر و پسر قصه، به تازگی، محل سکونت خود را تغییر داده و به "نیومکزیکو" اسبابکشی کردهاند. بنابراین، فردی جهت ادامهی تحصیل، به ناچار، وارد مدرسهای جدید در این شهر میشود؛ مدرسهای با دانشموزان قلدر و بداخلاقی به نامهای "جردن"، "نینا" و "کوئیسنی"، که مدام فردی را مورد تمسخر و آزار و اذیت قرار میدهند. در این میان، تنها "مانی واسکز" است که دست دوستی به طرف جردن دراز میکند و از او در برابر آزارهای سه دانشآموز قلدر دفاع مینماید.
اگرچه جردن، نینا و کوئیسنی، از ظاهری مثل بقیه برخوردارند اما فردی آنها را همچون هیولاهایی ترسناک میبیند؛ پسر قصه، تصویر ذات هیولاصفت این سه تن را در دفتر طراحی خود کشیده است؛ هر گاه نیز که مجددا مورد بدرفتاریهای آنها قرار میگیرد، جزئیات بیشتری به این تصاویر اضافه میکند.
داستان از جایی آغاز میشود که جردن با پیشنهاد و همکاری مانی تصمیم میگیرد، تصاویر هیولاها را با پرینتر سه بعدی به چاپ برساند. پس از پرینت این طراحیها، اتفاقی عجیب و باور نکردنی روی میدهد؛ هیولاها همچون جانورانی واقعی، زنده شده و نفس میکشند. این اتفاق، آغازگر ماجراهایی پیدرپی و هیجانانگیز است و جردن و مانی را با دردسرهای بزرگی مواجه میسازد.
برشی از کتاب کتاب هشدار: هیولاها آزاد می شوند | پرتقال
کلاس ششمیهای شکارچی هیولا از مدرسهی نیمهویرانشان آمدند بیرون و گشتی آن دور و بر زدند. نینا پرسید: «اونها کجان؟»
بیشتر بیابان دور و بر شهرشان صاف و هموار بود. جای زیادی برای پنهان شدن هیولاها نداشت. آن حوالی چیزی جز حصارهایی که دورشان فنس کشیده بودند، رشتههای بیپایان کابل تلفن و خیابان اصلی چیزی به چشم نمیخورد. آن منظره از نظر بیشتر مردم چندان زیبا نبود، ولی فردی با بیشتر آدمها فرق میکرد. میتوانست از توی چیزهایی که به نظر بقیه زشت بود، چیزهای بامزهای پیدا کند.
فردی باز هم روی ماموریتشان تمرکز کرد. چشمش افتاد به دوتا ستون تیرهی دود که از وسط شهر بلند شده بود. یاپزیلا!
مانی به دوردستها، به سمت غرب اشاره کرد و گفت: «نگاه کنین، اونجارو! یاپزیلا حتما تموم شهر رو به آتش کشیده.»
نینا گفت: «انگار نزدیک استودیوی خبره. حاضرم شرط ببندم داره میره همونجا!»
کوئینسی کمی عصبانی پرسید: «برای چی باید بره اونجا؟»
نینا جواب داد: «چون اگه اون یه چیزی شبیه من باشه، حتما ذوق وحشتناکی داره که توی تلویزیون باشه. یاپزیلا دلش میخواد ستارهی هیولاها باشه... مثل گودزیلا.»
بچهها چندتا دوچرخه از پارکینگ روبهروی مدرسهشان برداشتند و توی کمتر از ده دقیقه خودشان را رساندند به خیابان آزتک در مرکز شهر. هوا بوی لاستیک سوخته میداد و خیابان کاملا متروک بود. یک ماشین پلیس، تنها و بی سروصدا کنار خیابان بود. چراغهایش خاموش و روشن میشدند و درهایش کاملا باز بودند. حتما همه خودشان را از ترس هیولاها جایی قایم کرده بودند.
فردی با خودش فکر کرد: حتی پلیسها!
همهجا کاملا ساکت و مرموز بود. آسمان تاریک و گرفته بود. انگار توفان وحشتناکی در راه بود. اوضاع وخیم به نظر میرسید، شبیه چند لحظه قبل از شروع نبردی بزرگ توی یک بازی کامپیوتری. فردی به خودش یادآوری کرد: ولی این یکی واقعیه.
بچهها طول یک کوچه را رکاب زدند و از جلوی سطل آشغالی بزرگ گذشتند. درپوش سنگین فلزی سطل آشغال بلند شد و سر یک مرد از آن بیرون آمد.
آن مرد گفت: «از اونور نرین، مگه اینکه دلتون بخواد یه هیولای دوسر جیغجیغو برشتهتون کنه.» بعد دوباره درپوش را بست و خوش را زیر آن پنهان کرد.
فردی گفت: «صبر کن!»...
کتاب هشدار: هیولاها آزاد می شوند نوشته ی جان کلوپفر با ترجمه ی رضا احسنگر توسط انتشارات پرتقال به چاپ رسیده است.
- نویسنده: جان کلوپفر
- مترجم: رضا احسنگر
- تصویرگر: مارک اولیور
- انتشارات: پرتقال
مشخصات
- نوع جلد نرم
- قطع رقعی
- نوبت چاپ 2
- سال انتشار 1399
- تعداد صفحه 153
- انتشارات پرتقال
نظرات کاربران درباره کتاب هشدار: هیولاها آزاد می شوند | پرتقال
دیدگاه کاربران