دربارهی کتاب مو قرمز ارهان پاموک
کتاب مو قرمز نوشتهی اورهان پاموک با ترجمهی عینله غریب توسط نشر چشمه به چاپ رسیده است. داستان کتاب مو قرمز در مورد پسری است که وقتی پدرش به خاطر ازدواج با زنی که عاشقش شده او را ترک میکند، دچار فقر شده و برای تامین هزینهها و کمک به مادرش به اطراف استانبول میرود تا کار کند.
در آنجا دختری مو قرمز را میبیند که چند سالی از خودش بزرگتر است. او درگیر این دختر میشود و در رویا و خیال فرو میرود. زندگی پسر بعد از دیدن مو قرمز، دستخوش تغییرات زیادی میشود و اتفاقات زیادی برایش میافتد. داستان این کتاب، حول محور روابط پدر و پسری میچرخد و تمام اتفاقات این کتاب، از آنجایی شروع میشود که پدر، پسر را ترک میکند. غم و اندوه این پسر از بیپدری، در سر تا سر رمان به چشم میخورد. روایت پاموک در این کتاب کاملا متفاوت با دیگر کتابهایش است.
پاموک نویسندهای است که به محض خواندن چندین صفحه از کتابش درگیر نوشتههایش میشوید و به معنای واقعی از کار و زندگی میافتید. کتاب مو قرمز از همین دسته کتابهاست و اگر آن را شروع کنید دیگر تا انتها نمیتوانید برای لحظهای آن را زمین بگذارید. پاموک قصهپردازی است که میتواند داستانی خلق کند که هم کسانی که علاقهمند به داستانهای امروزی هستند دوستش داشته باشند و هم کسانی که به داستانهای کهن تمایل بیشتری دارند، از مطالعه آن لذت ببرند.
بخشی از کتاب مو قرمز؛ نشر چشمه
فردای آن روز اوس محمود درحالیکه اصلا انتظارش نداشت به صخرهای بسیار سخت برخورد کرد تا برای نخستین بار حال هر دومان گرفته شود. بله، چاه به تخته سنگی سخت برخورده بود که قطرش از قطر حلقهی چاه بیشتر بود و مقنی مجبور بود که هر ضربهی کلنگ و متهی خود را بسیار سنجیده و حساب شده بر شانهی خر سنگ فرود بیاورد که این سرعتش را بسیار کم میکرد.
برای نخستین بار پر شدن سطل آن قدر طول میکشید که انتظارش حوصلهی ما را سر میبرد، جوری که علی گاهی روی چمنهای اطراف چاه دراز میکشید و چرت میزد. البته من لحظهای از دهانهی چاه دور نمیشدم و آنی هم نگاهم را از اوستای خود که آن پایین در جدال با تخته سنگ جان میکند بر نمیداشتم. آن روز هوا بینهایت گرم بود و آفتاب سوزان سر و صورتمان را میسوزاند.
نزدیک ظهر بود که آقای خیری هم از راه رسید و همانطور که انتظار میرفت با دیدن تخته سنگ کلی توی لب رفت. یک ساعتی زیر آفتاب تند به دولاب تکیه داد و آن پایین را تماشا کرد. بعد، سیگار کشید و برگشت استانبول. وقتی رفت ما هندوانهای را که با خودش آورده بود بریدیم و با پنیر سفید و نانی که از گرمای هوا به قدری گرم بود که انگار تازه از تنور در آمده ناهار خوردیم.
آن روز چون که چندان جلو نرفته بودیم نیازی به سیمان کاری نبود. اوس محمود با خشم تا غروب آفتاب با تخته سنگ جنگید. سرشب خسته و به هم ریخته بود، جوری که وقتی علی رفت و من سفرهی شام را پهن کردم حتا یک کلمه هم به زبان نیاورد.
آقای خیری به هنر و مهارت و از همه مهمتر غریزهی او در یافتن جای مناسب چاه شک کرده و گفته بود ((کاش همون جایی رو که من گفته بودم میکندیم.)) و من احساس میکردم که اوستا از این حرف او بیشتر عصبانی و ناراحت است تا برخورد با آن تخته سنگ بزرگ.
وقتی سفره شام را جمع کردم، اوس محمود گفت: امروز نمیریم شهر.
دیر وقت بود و او بسیار خسته. از سویی به او حق میدادم چون روز خوبی نداشته بود اما از تصمیمش ناراحت هم شدم.
- نویسنده: ارهان پاموک
- مترجم: عینله غریب
- انتشارات: چشمه
نظرات کاربران درباره کتاب مو قرمز | ارهان پاموک
دیدگاه کاربران