loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب آن جا که هندوانه ها می رویند! - پرتقال

5 / -
موجود شد خبرم کن

کتاب آن جا که هندوانه ها می رویند! نوشته ی سیندی بالدوین و ترجمه ی نگار عباس پور توسط انتشارات پرتقال به چاپ رسیده است.

دلا کلی، دختر نوجوانی است که همراه با پدر و مادرش سوزانه در شهر کوچکی واقع در کارولینای شمالی زندگی می کنند. خانواده کِلی مثل اکثر اهالی منطقه به کار زراعت و کشاورزی در مزرعه خود مشغولند. دلا، علاوه بر درس خواندن در کارهای مزرعه به خانواده خود کمک می کند. او با دوست صمیمی خود آردن که سال ها قبل به همراه خانواده اش از بوستون مهاجرت و مزرعه شرقی آن ها را خریداری کرده اند، به کار فروش محصولات مزرعه به گردشگران مشغول است. از طرفی مادر دلا به بیماری اسکیزوفرنی و وسواس شدید دچار است. چهار سال قبل بر اثر فوت پدربزرگ دلا، بیماری مادرش تشدید و منجر به بستری شدن او در یک بیمارستان روانی می شود ولی بعد از مدتی دوباره با تجویز داروهای متفاوت بیماری اش کنترل شده و به خانه بازمی گردد. سوزانه مدت کوتاهی بعد از بهبودی اش باردار شده و دختری دیگر به دنیا می آورد؛ اما بعد از زایمان دوباره بیماری اش با شدتی بیشتر از قبل بازمی گردد تا جایی که داروها دیگر تاثیری ندارند. سوزانه مدام نگران و مضطرب است و می گوید افرادی قصد صدمه زدن به بچه ها و همسرش را دارند، صداهایی غیرعادی در مغزش می شنود و با خودش حرف می زند. به دنبال تشدید رفتارهای غیرعادی او، دلا مادرش را تحت نظر می گیرد و متوجه می شود که مدت هاست داروهایش را مصرف نمی کند. او مساله را با پدرش در میان می گذارد؛ ولی پدر اصلا حرف های دلا را جدی نمی گیرد و بی توجه از این موضوع عبور می کند. روز به روز حال مادر وخیم تر می شود؛ دلا که دیگر نمی تواند اوضاع خانه را تحمل کند بلاخره یک روز صبح تصمیم به فرار از خانه می گیرد...

 


برشی از متن کتاب


وقتی از کلیسا آمدیم خانه، مامان بیدار بود، مثل خود همیشگی اش رفتار می کرد و برای ساندویچ های ناهار، نان برش می زد. مایلی یک راست دوید طرفش، دست هایش را دور پاهای او حلقه کرد و داشت طوری نق نق می کرد که انگار باز می خواست بزند زیر گریه. مامان گفت: "هیس، عزیزم. همین که کارم این جا تموم شه، بغلت می کنم. دلا، می ری یه دست لباس راحتی واسه مایلی پیدا کنی که بپوشه؟ نمی خوام با پیراهن خوشگلش که مخصوص مراسم یکشنبه هاست، ناهار بخوره." بدون این که از جایم تکان بخورم، با دقت تمام مامان را نگاه می کردم. با آن شلوار کوتاه و بلوز آستین حلقه ای و موهای طلایی دم اسبی اش قشنگ شده بود. دیگر برش زدن نان ها را تمام کرده بود و رفته بود سروقت سس مایونز. تندتند روی تکه نان هایی که بریده بود سس می مالید و بعد با یک ضرب ژامبون ها را رویشان می گذاشت. کاملا عادی به نظر می رسید. سرش را بالا گرفت و من را دید که داشتم نگاهش می کردم. "نشنیدی چی گفتم، دلا؟ برو یه دست لباس راحتی برای مایلی پیدا کن بپوشه... زود باش، چون دیگه تقریبا ساندویچ ها رو آماده کردم." وقتی دیگر همه مان داشتیم ناهارمان را تمام می کردیم، تلفن زنگ زدو بابا گوشی را برداشت. گفت: "سلام، مامان. سلام، بابا." و گوشی را بین شانه و گردنش نگه داشت و همان طور که حرف می زد، شروع کرد به شستن بشقاب های ساندویچ هایمان. مامان بزرگ و بابابزرگ کلی بیشتر یکشنبه بعد از ظهرها زنگ می زدند. آن ها تقریبا اندازه ی تمام عمر من با ما زندگی کرده بودند، تا این که پاییز گذشته بابابزرگ سکته ی مغزی کرد و پزشکش گفت باید کشاورزی را کنار بگذارد و برود جایی که بیمارستان نزدیک تر باشد. بابابزرگ یک عالمه بدوبیراه گفته بود، ولی مامان بزرگ پایش را کرده بود توی یک کفش و فقط چند هفته بعد اسباب کشی کردند به خانه ای در آلبرتا. دلم برای این که پیش ما باشند تنگ می شد، ولی این وضعیت را دوست هم داشتم، چون معنی اش این بود که من و مایلی برای اولین بار صاحب یک اتاق خواب درست و حسابی و واقعی می شدیم. وقتی مامان بزرگ و بابابزرگ کلی با ما زندگی می کردند، مایلی پیش مامان و بابا می خوابید و من هم یک تخت کوچک داشتم توی انباری قدیمی که بابا وقتی دو سالم شده بود دیوارهایش را صورتی کرد. بشقابم را دادم دست بابا و شروع کردم به جمع و جور کردن پارچ لیموناد و مخلفات ساندویچ. مامان قبلش از سر میز بلند شده بود و مایلی را برای خواب بعد از ظهر برده بود توی اتاق، ولی به نظر من تلاشش نتیجه نمی داد، چون تنها صدایی که از اتاقم می شنیدم، صدای دادوهوار و تپ تپ بود؛ انگار مایلی داشت به تختش لگد می زد، مثل همه ی وقت هایی که نمی خواست بخوابد. بابا توی دهنی گوشی تلفن گفت: "هوممم." می توانستم صدای مامان بزرگ را از توی گوشی بشنوم. گرفته و نامفهوم بود، انگار داشت از چند میلیون کیلومتر آن طرف تر می آمد، در حالی که تا آلبرتا، با وانت، فقط کمی بیشتر از یک ساعت راه بود. "آره. به نظرم خیلی عالیه

نویسنده: سیندی بالدوین مترجم: نگار عباس پور انتشارات: پرتقال


نظرات کاربران درباره کتاب آن جا که هندوانه ها می رویند! - پرتقال


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب آن جا که هندوانه ها می رویند! - پرتقال" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل