محصولات مرتبط
کتاب جمجمه حقیقت به قلم بروس کوویل و ترجمه ی محبوبه نجف خانی در نشر آفرینگان به چاپ رسیده است.
چارلی اگلستون پسر نوجوانی است که عادت شدیدی به دروغگویی دارد تا جایی که بچه های مدرسه به او لقب سلطان دروغگوها را داده اند. او از هر فرصتی برای دروغگویی استفاده می کند. تا اینکه یک روز به دروغ به همه می گوید که پدر مارک اونز تصمیم دارد باتلاق تاکر را بخشکاند و آن را به مجموعه ای از کارخانه های صنعتی تبدیل کند. وقتی که مارک این موضوع را می شنود، همراه با عده ای از بچه های مدرسه چارلی را تعقیب می کنند تا در فرصتی مناسب درسی اساسی به او بدهند. چارلی متوجه تعقیب مخفیانه ی آن ها می شود و سعی می کند هر طور شده از دست آن ها فرار کند. در حال فرار کردن ناگهان چشمش به فروشگاه جذاب و مسحور کننده ای به نام فروشگاه اجناس جادویی الایوز می افتد که تاکنون آن را ندیده است. بی اختیار وارد فروشگاه می شود. کلیه اجناس آنجا عجیب، غریب و ترسناک هستند. به محض ورود به این فکر می کند که ممکن است این فروشگاه یک طلسم جادویی داشته باشد تا او را از شر مارک نجات دهد؛ اما ناگهان به جمجمه ای مخوف به نام جمجمه حقیقت برخورد می کند که فک پایین ندارد. حسی در درونش بیدار می شود و احساس می کند که میلی عمیق به داشتن آن جمجمه دارد. بی اختیار آن را از فروشگاه می دزدد و خارج می شود. لحظاتی بعد به این فکر می افتد که آن را در گوشه ای رها کند اما حسی در درونش او را وادار می کند که جمجمه را با خود به خانه ببرد. طولی نمی کشد که متوجه می شود جمجمه به نفرینی به نام حقیقت گویی دچار است. هر کس این جمجمه را داشته باشد، مجبور به گفتن حقیقت می شود و افکارش به طور ناخودآگاه به زبان می آیند. جمجمه زندگی چارلی را به کلی تغییر می دهد و دردسرهای زیادی برایش به وجود می آورد...
فهرست
موضوع باتلاق خانواده اگلستون سر میز شام پیغامی از طرف آقای الایوز حقایقی برای گفتن حقیقت دردناک است شوخی به موقع شرایط قبری قول، هشدار، شانه بالا انداختن گیلبرت حقیقت فاش می شود شکست مفتضحانه وزغی حقیقت عریان شکست طرح خشکاندن باتلاق قرار ملاقات نیمه شب رو در رو (رویارویی) سخن آخر
برشی از متن کتاب
حقایقی برای گفتن صدا مردانه، اما به طور غیر منتظره ای زیر و آرام بود. مسلما صدا از جمجمه می آمد، هر چند که صدای واقعی نبود. صدا طوری بود که انگار مستقیم توی ذهن چارلی جریان داشت. "ببین، من همه عمرم توی آن فروشگاه بودم! می مردم از آن جا بیام بیرون!" جمجمه لحظه ای ساکت شد و فریاد کشید: "می مردم از آن جا بیام بیرون! بدک نیست!" و با حالت عصبی زیر خنده زد. چارلی به قدری وحشت کرده بود که نمی توانست در شادی جمجمه شریک شود. او چراغ قوه را انداخت و سرش را محکم گرفت، انگار که می خواست آن صدای مزاحم را از ذهنش بیرون کند. جمجمه پرسید: "چی شده؟" چارلی جیرجیری کرد (دلش می خواست جیغ بکشد، اما نتوانست) و برگشت و تلوتلوخوران به طرف نردبان به راه افتاد. "همین حالا برگرد این جا، مرد جوان!" این بار چارلی جیغ کشید. حتی سعی کرد تندتر برود. اما نتیجه این شد که پایش به یک جفت چوب اسکی کهنه گیر کرد و روی تعدادی جعبه مقوایی افتاد و جعبه ها پخش زمین شدند. جمجمه گفت: "تو را خدا آرام بگیر بچه جان، من کاریت ندارم." چارلی که نمی خواست چشم از جمجمه بردارد، چهار دست و پا به طرف نردبان عقب عقب رفت و در آن حال گفت: "حرفت را باور نمی کنم!" آن شیء ترسناک نخودی خندید و گفت: "خیلی مسخره است، حتی اگر پای جانم در میان باشد هم اصلا قادر نیستم دروغ بگویم." چند لحظه ساکت شد و بعد جیغ کشید: " اگر پای جانم در میان باشد! وای خدا، مردم از خنده!" فکر قادر نبودن به دروغ گفتن چنان حیرت آور بود که چارلی سر جایش میخکوب شد و پرسید: "منظورت چیه؟" "همانی که گفتم. هر کاری بکنم نمی توانم دروغ بگویم. دیری ریم دارای رای دریم رام." چارلی سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت: "هیچ وقت فکر نمی کردم آدم مرده همه چیز را به شوخی بگیرد." "فکر می کنی اگر بزنم زیر گریه دوباره زنده می شوم؟" چارلی حس کرد از خجالت صورتش سرخ شد، بعد از دست جمجمه که او را خجالت زده کرده بود عصبانی شد و فریاد زد: "معلوم است که نه! فقط فکر کردم مردن... مردن..." و صدایش رفته رفته خاموش شد، چون مطمئن نبود که درباره مردن چه فکری می کرد. "راستش مردن هیچ ترسی ندارد. اما از طرفی، زنده بودن هم چندان آسان نیست." چارلی زیر لب گفت: "می شود دوباره بگویی." "نه، همان بار اول شنیدی چی گفتم. صحبت شنیده ها شد، تو این جوک را شنیدی که..." "وای بسه! حال و حوصله جوک شنیدن ندارم!" "نشانه خوبی نیست. ببینم، تب داری؟" "مریض نیستم. ترسیده ام!" "از چی؟ از من؟ حرفش را هم نزن. من حتی آزارم به یک پشه هم نمی رسد. نه، این حرف حقیقت ندارد. من از پشه ها بیزارم. همیشه دور و برم وزوز می کنند و می روند توی سوراخ چشم هایم. وای پسر، وقتی می روند آن تو و این طرف و آن طرف وول می خورند، کلافه می شوم، مثل دیوانه ها قلقلک می دهند. اگر دست داشتم، در یک چشم به هم زدن لهشان می کردم. ولی من صدمه ای به تو نمی زنم، آن هم با لطفی که امروز در حقم کردی!"
- ماجراهای فروشگاه جادویی 4
- نویسنده: بروس کوویل
- مترجم: محبوبه نجف خانی
- انتشارات: آفرینگان
نظرات کاربران درباره کتاب جمجمه حقیقت - آفرینگان
دیدگاه کاربران