کتاب جایی برای پیرمردها نیست نوشته کارمک مک کارتی با ترجمه امیر احمدی آریان توسط نشر چشمه به چاپ رسیده است.
داستان کتاب در مورد پسری است که روزی برای شکار به دشتهای جنوب آمریکا میرود و به صورت تصادفی چمدانی پر از پول به دست میآورد. از سوی دیگر، قاتلی بیرحم برای به دست آوردن این چمدان، به تعقیب این جوان میپردازد. قهرمان داستان، برای اینکه به صورت همزمان هم از جانش محافظت کند و هم از چمدان پول، مجبور میشود سفری طولانی را برای فرار آغاز کند. تمام موقعیتهای این کتاب بسیار خوب تصویرسازی شدهاند و آنقدر نفسگیر هستند که مخاطب تمام هیجانات موجود در داستان را با تمام جان و دلش حس میکند و برای لحظهای از روند ماجرا دور نمیماند. عنوان کتاب از شعر "سفر به بیزانس" اثر "ویلیام باتر بیتس" گرفته شده است. همچنین در سال 2007، با اقتباس از داستان این کتاب، فیلمی به کارگردانی "برادران کوئن" ساخته شد که موفق به دریافت جایزه اسکار برای بهترین فیلم و فیلمنامه گشت. همه عوامل این فیلم، بیشتر موفقیتشان را مدیون این داستان هیجانانگیز کارمک مک کارتی هستند. دیالوگهای عالی و ماندگار و طرح داستان حرفهای از ویژگیهایی است که میتوان به آنها اشاره کرد. مک کارتی، به راحتی میتواند از موقعیتهای دمدستی وغیرحساس، موقعیتی هیجانی و پر استرس خلق کند. او به خوبی سلیقه مخاطب را میشناسد و اصلا کلیشهای عمل نمیکند. خلق داستانهای روان با فضای وهمآلود، تخصص این نویسنده مشهور است. او هرگز شخصیت بد داستانش را در لابهلای سطرها قایم نمیکند؛ چرا که کاملا رو بازی میکند و مخاطب به خوبی میداند که شخصیت منفی ماجرا چه کسی است. این نویسنده خلاق، برای به هیجان آوردن خواننده برنامههای دست بالاتری دارد، از نظر او اینکه مخاطب سرتاسر داستان، به دنبال این باشد که قاتل دقیقا چه کسی است، هیچ جذابیتی ندارد. او "قاتل" داستان را از همان ابتدا معرفی میکند و بعد هیجانهای وسیعتری را به قصه اش میکشاند. "جایی برای پیرمردها نیست" را باید چندین و چند بار خواند و از فنون نویسندگی کارمک مک کارتی لذت برد.
برشی از متن کتاب
بل از پلههای پشتی دادگاه بالا رفت و از راهرو گذشت تا به دفترش رسید. روی صندلی چرخداش ولو شد و به تلفن چشم دوخت گفت زنگ بزن من هستم. تلفن زنگ زد. گوشی را برداشت. گفت کلانتر بل. گوش داد. سر تکان داد. خانم داونی فکر کنم همین الان داره میاد پایین چند دقیقه دیگه به من زنگ بزنید بله خانم. کلاه را از سرش برداشت و روی میز گذاشت و با چشمان بسته لم داد و به قوز دماغش دست زد. گفت بله خانم. بله خانم. خانم داونی من تا حالا ندیدم گربه روی درخت بمیره. فکر کنم اگه ولش کنین خودش میاد پایین لطفاً چند دقیقه دیگه به من زنگ بزنید. گوشی را گذاشت و نشست و نگاهش کرد گفت مسئله پوله. پول کافی داری، لازم نیست با مردم درباره گربههای روی درخت حرف بزنی. شاید لازم نیست. تلفن جیغ کشید. گوشی را برداشت و دکمه را فشار داد و پاهایش را روی میز انداخت. گفت بل. گوش داد. پاهایش را از روی میز برداشت و نیمخیز شد. کلیدها را بردارید و تو ماشینها را نگاه کنید. باشه. الان راه میافتم. با انگشتانش روی میز ضرب گرفت. باشه. چراغها را روشن بگذارید کمتر از یک ساعت دیگه اونجام. توربرت چی شد؟ در صندوق عقب را ببندید. او و وندل روی شانه جاده پارک کردند و پیاده شدند. توربرت پایین آمد و کنار در ماشین ایستاد. کلانتر سر تکان داد. جلو رفت و به رد تایرها نگاه کرد. گفت حتما اینا رو دیدی. بله قربان. خوب یه نگاهی بندازیم. توربرت در صندوق عقب را باز کرد. ایستادند و جسد را نگاه کردند. جلوی پیراهن مرد پوشیده از خون بود و فقط چند نقطه خشک داشت. تمام صورتش خونآلود بود. بل خم شد و از جیب پیراهن مرد کاغذی در آورد و بازش کرد. رسید خونی بنزین بود از پمپبنزینی در جانکشن تگزاس. گفت خب عاقبت کار بیل ویریک هم این بود. نگاه نکردم ببینم شاید کیف پول تو جیبش باشه. مهم نیست چیزی نداره این بدبخت فقط شانس گه بوده. سوراخ روی پیشانی مرد را نگاه کرد شبیه جای کالیبر 45 بود. خیلی تمیز انگار کار پنبه بره. پنبه بر چیه؟ هیچی کلیدها پیش توئه؟ بله قربان. بل در صندوق را بست اطراف را نگاه کرد. وانتهایی که از جاده بین ایالتی میگذشتند به آنها که میرسیدند آرام میکردند. با لاماره حرف زدم. بهش گفتم میتونه تا سه روز دیگه پستش را تحویل بده. برای رفتن هلیکوپتر که نمیخواد. تو یه کاری کن. برو دنبال لامار و به سونورا برش گردون وقتی رسیدی زنگ بزن و من یا وندل میایم دنبالت. پول داری؟ بله قربان. گزارش رو مثل باقی گزارشها بنویس. بله قربان. مرد سفید پوست، تقریباً چهل ساله، اندام متوسط. ویریک را چه جور مینویسند؟ مهم نیست لازم نیست اسمش را بنویسی. بله قربان. شاید یه جایی خانوادهای داشته باشه.ر بله قربان. کلانتر؟ چیه. ما اشتباهی کردیم؟ نه کلیدها را بده به وندل تا فراموش کنی. کلیدها تو کلانتریاند. هیچ وقت کلیدها رو اونجا نذار. بله قربان. خدا کنه اون دیگه به کالیفرنیا رسیده باشه. بله قربان. متوجه منظورتون هستم. من یه حسی دارم که تو نمیفهمی. بله قربان من هم یه حسی دارم.
نویسنده: کارمک مک کارتی ترجمه: امیر احمدی آریان انتشارات: چشمه
نظرات کاربران درباره کتاب جایی برای پیرمردها نیست - مک کارتی
دیدگاه کاربران