کتاب شاخ نوشته پیمان هوشمندزاده توسط نشر چشمه به چاپ رسیده است.
این کتاب مجموعهای از چهارده داستان کوتاه به هم پیوستهاست که همگی داستانها در نقاط مرزی اتفاق میافتند. از آنجایی که کتاب شامل چندین داستان کوتاه است و هر کدام از داستانها نامی مجزا و بیارتباط با دیگری دارند، در نگاه اول اینطور به نظر میرسد که با کتابی شامل داستانهای کوتاه مواجه هستید اما در روند داستانها متوجه خواهید شد که همگی این داستانها به هم پیوسته و دنبالهدار هستند. موضوع اصلی کتاب درباره دو سرباز است که بعد از جنگ به خدمت مشغولاند. در کنار این دو شخصیت شخصیتهای دیگری نیز وجود دارند که گاهی داستان از زبان آنها روایت میشود. زبان داستان، کاملا کوچهبازاری و خودمانی است و با نثری روان و ساده پیش میرود. شاخ، به طور کلی دیالوگمحور است و کتاب روی دیالوگها میچرخد. هوشمندزاده در تصویرسازی صحنهها نیز بسیار موفق عمل کرده، او بهگونهای ملموس از دنیای دو پسر میگوید که خواننده حس میکند سالهای سال است این دو پسر را می شناسد. کتاب به جزئیترین مسائل انسانی میپردازد و احساسات، عواطف، کنجکاوی، جستجوگری و احساس نزدیکی به مرگ را از نگاه تمام راویها مورد بررسی قرار میدهد. فضای نمادین و بسیار زیبای کتاب، تا انتهای داستان، خواننده را به دنبال خود میکشاند. شاخ، کتابی است که حداقل یک بار باید آن را خواند و از فضای صمیمی و عامیانهاش لذت برد.
برشی از متن کتاب
نخ بلندی گره زدم و از سوراخ سوزن رد کردم. از تیرهها شروع کرده بودم که چرک نشود. قبلتر قلقش را گرفته بودم. کلی مشکی داشت که همان روزهای اول یک نفس ردش کردم. چند باری هم سیا خواست کمک کند که نگذاشتم. گفتم دو دست میشود. تازه رسیده بودم به زرشکی. کلی رنگ مانده بود. کلی ریزه کاری داشت. نقش ردیفی بود. به شرطی که تمیز کار میشد. نصف صورت یک ببر بود که با نصف صورت یک دختر مو بلند، یک جور باحالی توی هم رفته بودند و قاتی شده بودند. موها سیاه بودند و از کنار گردن پیچی میخوردند و میآمدند پایین و روی سینه را میپوشاندند؛ چند خطی هم قرمز داشت. پشت سرش هم، فقط یک جاهایی، بگی نگی، شعلههایی بود که به نارنجی میزد. چیز کار درستی بود. سیا هم خوشش آمده بود. بدجور چشمش را گرفته بود. میگفت: خودم میخرمش. هی میگفت: آخرش چند؟ من هم نمیگفتم. ولی آخرش هم بالا کشیدش. بالا که نه، خر شدم همین طور معرفتی دادم بهش، به حساب یادگاری. سیا میگفت: دختره باید هندی باشه. چرت میگفت، خارجی بود. میگفت: پس اون ببره بوقه کنارش؟ : هرجا ببر باشه طرف هندیه؟ : آره که هندیه. قبول نمیکرد. هر چی میگفتم: بابا، هندی بدون خال نمیشه. باز حرف خودش را میزد. میگفت: ببین این جا جای خالشه. هر چی میگفتم: تو خال میبینی اینجا؟ میگفت: خب این جاشه، فقط ببره اومده روشو گرفته. اگر خبر داشتم قرار است بالا بکشدش، از همان اول قبول میکردم و شرش را میکندم، ولی چه میدانستم. لاکردار رو مخم کار کرد. چند روز کار کرد، آن هم درست قبل مرخصی. میزد پشتم و می گفت: هندیه، مثل روز روشنه هندیه. گیر الکی. یعنی که من عقلکلم. وقتی چیزی میرفت توی مخش دیگر رفته بود، کاری نمیشد کرد. گفت: ستوان هم پیداش نیست. : شاید رفته مرخصی. : حالا یه دفعه همه رفتن مرخصی دیگه؟! : گفتم شاید. : نه بابا بعیده، میخواست بره میگفت. سوزن را از گوشه لب دختره بیرون کشیدم و از سوراخ بالایی رد کردم. اگر یک کم جا به جا بود، دنده دنده میشد؛ ولی شانسم زده بود و درست روی خط میرفتم. درست روی خط لب میرفتم!
فهرست
زنها را کچل نمیکنند ستوان، مرغ ریقو، خروس ریقوتر نارنجی تولد تکیه؟ سرهنگ، آشخور مرتبی بود روی خط لب بیست، بیست یه جور ضایع یکی این هوا خورشید ته ماهیتابه خروسه گفت؟ یازده یازده هیچ، هیچ مربع سفید
(مجموعه داستان پیوسته) نویسنده: پیمان هوشمندزاده ناشر: چشمه
نظرات کاربران درباره کتاب شاخ - پیمان هوشمندزاده
دیدگاه کاربران