درباره کتاب پیام رسان
این کتاب سومین قسمت از مجموعه چهار قسمتیِ لوئیس لوری می باشد که قسمت های اول و دوم آن به ترتیب با نام های "بخشنده" و "در جست و جوی آبی ها" منتشر شده بود و قسمت سوم آن در سال 2004 به چاپ رسید. داستان پیام رسان با حضور شخصیت های قسمت های قبلی شکل می گیرد به طوری که چهار شخصیت اصلی دو کتاب قبل یعنی یوناس، متی، کایرا و پدر کایرا نقش پر رنگی در کتاب حاضر ایفا می کنند. متی به همراه پیرمرد نابینایی به نام سیر، در دهکده ای زندگی می کند و دروازه های آن به روی همه ی کسانی که می خواهند وارد آن شوند باز می باشد اما این رفت و آمدهای مکرر، ساکنین دهکده را آزرده خاطر کرده است. به همین دلیل آن ها تصمیم می گیرند که دروازه ها را به روی تازه واردها ببندند تا آرامش به دهکده کوچک شان بازگردد. یوناس از این تصمیم راضی نیست ولی از آن جایی که اکثر مردم موافقِ این کار هستند، تسلیم رای آن ها می شود و متی را مامور می کند تا این پیام ممنوع الورودی را به همه ی کسانی که در راه دهکده هستند، برساند. متی برای این پیام رسانی، در راه پر خطری قدم می گذارد به گونه ای که سفرش را به سفری متفاوت تبدیل می کند. راهی پر فراز و نشیب که او هرگز در زندگی اش تجربه نکرده است. لوری با خلق داستانی که علاوه بر سرگرم کننده بودن، جدی و تأمل برانگیز نیز می باشد، دیدگاه های انتقادی مختلفی را درباره ی دنیایی که در آن زندگی می کنیم به تصویر می کشد و ذهن مخاطب را با طرح موضوعات بحث برانگیز به چالش دعوت می کند.
برشی از متن کتاب
سر شب بود تازه شام خورده بودند. همه از جمله متی با عجله به طرف بازار معامله می رفتند. متی از جلوی خانه همسایه ها رد میشد و برای شان دست تکان میداد. مردم هم با تکان دادن سر و دست هایشان جوابش را می دادند اما مثل همیشه شاد نبودند چون فضای متفاوت و جدی و در عین حال نگران کننده وجود داشت. متی همچنان که به بازار نزدیک میشد با خودش فکر کرد مخالفت سیر بی دلیل نبود. حس خوبی وجود ندارد. صداهایی میشنید. پچ پچ. مردم آهسته باهم حرف میزدند. اصلا شباهتی به بازار معمولی نداشت جایی که پر از خنده بود حرف و خرید و فروش گل های طبیعی، گوسفند، جوجه هایی که جیک جیک می کردند حالا فقط پچ پچ های عصبی از میان جمعیت به گوش میرسید. مدتی خودش را قاطی جمعیت کرد که نزدیک سکویی جمع شده بودند. سکو یک سازه چوبی ساده بود که موقع گردهمایی ها استفاده می شد. جلسهای که قرار بود برگزار شود مربوط به بستن مرزهای دهکده بود و رهبر روی سکو ایستاد و جریان را رهبری میکرد. محوطه با یک سقف چوبی پوشیده شده بود تا در صورت ریزش باران مانعی برای برگزاری جلسات ایجاد نشود. وقتی هم که هوا سردتر میشد دور محوطه را می پوشاندند. امشب گرچه هوا گرم بود، نسیمی می وزید. نسیم در موهای متی پیچید و عطر کاج های بیشه را در هوا پراکند. متی جایی کنار مربی پیدا کرد امیدوار بود جین کنار پدرش بیاید اما انگار دختر اصلا در آن محل نبود. مربی نگاهی به متی کرد و لبخند زد. متی! تو هم آمده ای؟ تا حالا این جا نیامده بودی متی گفت: نه چون چیزی برای معامله کردن ندارم معلم با مهربانی دستش را روی شانه متی گذاشت و او متوجه شد معلمش لاغر شده است. مربی گفت: آهان پس حالا کلی غافلگیر می شوی. همه این جا چیزی برای معامله دارند. متی که دوست داشت موضوع صحبتشان به جین کشیده شود گفت: جین گل هایش را دارد اما آنها را به بازار روز می برد احتیاجی ندارد آنها را معامله کند و اضافه کرد در ضمن قول توله سگ را به من داده بهتر است فکر معامله کردنش نباشد. مربی خندید. نه توله سگ مال توست. به زودی بهتر میشود. خیلی شیطان است. همین امروز کفشهای من توی دهانش بود و داشت آن ها را می جوید. برای یک لحظه انگار همه چیز مثل قبل شد. مربی همان مرد صمیمی و شاد همان معلم دوست داشتنی و همان پدر خوب بود دستش روی شانه متی حس آشنایی داشت. اما ناگهان متی به خودش آمد و فکر کرد به چه دلیل مربی آن جا بود. در واقع در مورد بقیه هم همینطور بود هیچکس چیزی برای معامله نیاورده بود. اطرافش را نگاه کرد تا از فکری که کرده بود مطمئن شود. مردم ایستاده بودند و دستهای شان یا آویزان بود و یا جمع شده روی سینه هایشان. آن ها آهسته باهم حرف میزدند. متی متوجه زوج جوانی شد که در همسایگی شان زندگی میکردند آهسته حرف می زدند شاید هم بحث می کردند و زن انگار از چیزی که مرد گفت ناراحت بود. اما دست هایشان مثل دست های متی و مثل دست های مربی و مثل دست های بقیه خالی بود. هیچکس چیزی برای معامله نیاورده بود.
نظرات کاربران درباره کتاب پیام رسان | چشمه
دیدگاه کاربران