محصولات مرتبط
کتاب آبشار یخ نوشتهی متیو جی. کِربی و ترجمهی محبوبه نجف خانی توسط نشر افق به چاپ رسیده است.
قهرمان داستان آبشار یخ شاهدختی به نام سولویگ فرزند وسط خانواده می باشد؛ ماجرا از این قرار است که "آسا" خواهر بزرگ تر سولویگ، به خاطر زیبایی بیش از اندازه ای که از مادرشان به ارث برده، همیشه مورد علاقه و توجه پدر و اطرافیان قرار دارد. برادرش "هرالد" نیز از شجاعت و قدرت پدر بهره گرفته و همه او را در جایگاه جانشینی پادشاه می بینند؛ بنابراین مورد احترام جنگجویان و فرماندهان است. سولویگ فرزند وسط پادشاه، نه مثل خواهرش زیبا ست و نه قدرتی همچون برادرش دارد؛ به همین خاطر، همیشه آرزو دارد کاری انجام دهد که پدرش به او هم افتخار کند؛ اما هر چه فکر می کند خودش را فردی معمولی و ناتوان می بیند؛ با شروع جنگی ناخواسته، شاهزاده خانم سولویگ، خواهرش آسا و برادرش هرالد به همراه چند تن از افراد مورد اعتماد پدرشان، راهی قلعهای قدیمی در دل کوهستانی پر پیچ و خم شدند تا از دست سربازان دشمن در امان بمانند. پیش از رسیدن زمستان، پدر جمعی از قوی ترین محافظانش را نیز برای تامین امنیت بیشتر آن ها به قلعه فرستاد. اما پس از مدتی بیشتر محافظان مسموم و کشته شدند. سولویگ و نزدیکانش متوجه شدند که کسی از درون قلعه، به آن ها خیانت کرده و امنیت شان را به خطر انداخته است. کم کم با اتفاقاتی که می افتد، توانایی های سولویگ آشکار می شود؛ آیا او می تواند دست خیانتکاران را رو کند؟... کتاب آبشار یخ داستان زیبایی در بارهی خود شناسی، اعتماد به نفس، امید و تلاش را برای نوجوانان به تصویر کشیده و درس های بسیاری برای آن ها در بر دارد. این اثر توانسته با ارائهی داستانی روان و جذاب، جوایز متعددی از جمله جایزهی ادگار آلن پو، مدال طلای انتخاب والدین و رمان منتخب کتابخانه های امریکا و... را از آنِ خود کند. مطالعهی این اثر برای بالا بردن اعتماد به نفس و خودشناسی به نوجوانان توصیه می گردد.
فهرست
یخ ها اسکالد هیلدا غار سنگ یادبود زاغچه گرگ گرسنگی قصه شک و تردید ها سقوط مرگ آب شدن یخ ها وحشت پیک ها نبرد خائن ها و دروغ گوها پرندهی اُدین پِر غُل و زنجیرها آتش فروپاشی جهان جهان نو دربارهی نویسنده آشنایی با اسطوره های اسکاندیناوی
برشی از متن کتاب
صبح، دیرتر از خواب بیدار می شوم. سهمیه ی اندک خوراک امروز، جو دو سر پخته است. کمی از آن را به مونین می دهم و بعد به حیاط می روم. هوا گرفته و ملال آور است. سایه ی مرگ بر زمین و زمان افتاده است، جهان بوی مرگ می دهد. چند بِرسِرکِر را می بینم که با زحمت برف ها را بلند می کنند و کناری می ریزند و با دیدن جنگجوی تبعیدی که کنار بقیه مشغول کار است، حیرت زده و بعد آسوده خاطر می شوم. هیک دست به سینه نزدیک آن ها ایستاده و تماشا می کند. دوباره از دیدن فرمانده ی برسرکرها نگرانی به جانم می افتد، از خشم و جنونی که در درونش حبس است. از او فاصله می گیرم، اما او بر می گردد و مرا می بیند. دلم نمی خواهد فکر کند که از او دوری می کنم، چون می دانم که قلب مهربانی دارد. به اجبار نزدیکش می روم و می گویم: "فکر می کردم آن برسرکر تبعید شده." هیک به نشانه ی سلام سر تکان می دهد و می گوید: "تبعید شده بود. امروز صبح او را نیمه جان کنار دروازه ها پیدا کردند که التماس می کرد اجازه دهند وارد شود. او تقاضا کرده به عنوان برده در خدمت شاه و خانواده اش باشد. دلیلی ندیدم قبول نکنم." دوباره رو به آن مرد می کنم. تا دیروز، او برسرکری مغرور، قوی و پر هیبت بود. حالا برده ای است بی سلاح یا حتی اموالی به نامش. نمی توانم با اطمینان بگویم که هیک از روی ترحم مجبور شد اجازه دهد برسرکر به قلعه برگردد یا از روی سنگدلی. هیک بند انگشتانش را می مالد و من می بینم که زخمی شده و شکافته اند. می گوید: "باید از کار دیشبم معذرت خواهی کنم. می دانم که حالا درباره ام چه فکری می کنید، حق هم دارید. من افرادم را نا امید کردم. اما وقتی می گویم دیگر این اتفاق نخواهد افتاد، می توانید روی حرفم حساب کنید." فقط سرتکان می دهم. هیک نگاهش را به کوه های ترول می دوزد: "این قلعه جای عجیبی است. می تواند جنگاوران را به برده تبدیل کند وشاهزاده خانم ها را به قصه گو." -من هنوز قصه گو نشده ام. - اما خواهید شد. من صدای تان را به صدای آلریک ترجیح می دهم و فکر می کنم ذاتاً بیشتر از او استعداد دارید. مطمئنم پدرتان به شما افتخار خواهد کرد. - جدی؟ - بله، این طور فکر می کنم. حرفش چیزی را در وجودم به صدا در می آورد، چیزی که قبلاً هرگز به صدا در نیامده بود، چیزی عمیق که مدت های طولانی نادیده گرفته شده بود. پدرم به من افتخار می کند. هیک می گوید: "نگران نباشید. اجازه نمی دهم آن برده ی جدید به شما یا خواهر و برادرتان نزدیک شود. او خیلی زود به ماهیت حقیقی بردگی پی می برد." می گویم: "به هر حال، بردگی بهتر از مردن است." - نه، نیست. آن شب، جلوی تالار می ایستم و قصه می گویم. قصه ام خوب پیش می رود. در میان صف چهره های شنوندگانی که به من چشم می دوزند، چهره ی پدرم را در نظرم مجسم می کنم. همین که چهره اش را با چشمانی چون سپر در نظرم مجسم می کنم، همان اندک اعتماد به نفسی را هم که در وجودم احساس می کردم، از میان انگشتانم می گریزد. اگر مونین کنارم نبود، فکر کنم از حال می رفتم...
(برنده ی جایزه ی ادگار آلن پو) نویسنده: میتو جی.کربی ترجمه ی: محبوبه نجف خانی انتشارات: افق
نظرات کاربران درباره کتاب آبشار یخ - افق
دیدگاه کاربران