کتاب آفتاب پرست ها نوشته ژوزه ادوآردو آگو آلوسا با ترجمه مهدی غبرایی در نشر چشمه به چاپ رسیده است.
داستان کتاب، در مورد آفتابپرستی است که در یک خانه قدیمی زندگی میکند. این آفتابپرست در همین خانه مذکور، سالیان سال شاهد رفت و آمدهای زیادی بوده است و در جریان تمام ماجراهای سیاسی که در این خانه اتفاق افتاده، قرار گرفته است. در کنار این آفتابپرست شخصیت دیگری به نام "زال" وجود دارد که افکار بسیار عجیبی دارد. او دائما با آفتابپرست، در مورد ماجراهایی که در آن خانه میگذرد در حال بحث میباشد و همین بحثها روند داستان را تشکیل میدهند. این کتاب که در سال 2007 برنده نخستین جایزه رمان خارجی مستقل شده است، توسط آگوآلوسا، نویسنده معروف آنگولایی به زبان بومی این کشور یعنی پرتغالی نوشته شده است. عنوان این کتاب به زبان پرتغالی "ماضیفروش" است که مترجم انگلیسی با هماهنگی نویسنده نام این کتاب را آفتابپرستها گذاشته است. داستان، در طول تاریخ طی میشود و تلاش نویسنده این است که لحظهای را ترسیم کند که که تاریخ به صورت ادبیات نمایش داده شود و تخیل ادبی بر تاریخ پیشی گیرد. نویسنده، این رمان را با تاثیر از اثر "مسخ" کافکا و نحوه روایتهای خورخه لوئیس بورخس، نوشته است اما در تمام طول داستان، سعی کرده است این تاثیر گرفتن، منجر به سبکی تقلیدی نشود. او سبک مخصوص به خودش را دارد و با قلمش معجزه میکند. روایتهای او از داستان، با وجود الهام از نویسندهای دیگر، کاملا دست اول و خاص هستند و رویکردهای متفاوتی را نمایش میدهند.
برشی از متن کتاب
خودم را دیدم که در پیادهرویی از الوار چوب چیده کنار هم سرگردانم. پیادهرو پیچو تاب خورد و چند گام بالای شن معلق ماند و در دوردست بین ریگهای بلند محو شد و بعد جلوتر باز پیدا شد، گاهی یکسر پوشیده از سبزه و علف و بوته و گاهی پاک برهنه. دریای سمت راست آرام و درخشان بود، آبی فیروزهیی، همان دریایی که فقط در بروشور جهانگردها و خوابهای شاد پیدا میشود؛ و بویی از آن برمیخاست، بوی جلبکها و نمک. مردی داشت سمت من میآمد. حتی پیش از آنکه خطوط صرتش را درست ببینم، میدانستم دوستم فلیکس ونتوراست. میشد گفت آفتاب اذیتش میکند. عینک آفتابی محافظدار به چشم زده و شلوار کتانی زمخت و پیراهن گشاد پوشیده بود - آن هم کتانی - که مثل پرچم در باد فلپ فلپ میکرد. سرش را با کلاه پانامایی قشنگی پوشانده بود، اما نه این و نه لباس ظریف انگار کفایت نمیکردند از آزار خورشید در امانش نگه دارند. گفت: من مرد بیرنگم. و میدانی که طبیعت از خلأ بیزار است. روی نیمکت پهن و راحتی که در پیادهرو کار گذاشته بودند نشستیم. دریا پیش پای ما آرام گسترده بود. فلیکس ونتورا کلاه را از سر برداشت و با آن صورت خود را باد زد. پوستش به رنگ صورتی درآمد و خیس عرق شد. برایش متأسف شدم: "در کشورهای سردسیر آدمهایی که پوستشان روشن است از شدت تابش خورشید به عذاب نمیافتند. شاید بهتر باشد بروی مقیم سوییس شوی. هیچوقت ژنو بودهای؟ من که ترجیح میدهم در ژنو باشم" جواب داد: مشکل من آفتاب نیست. نداشتن ملانین است. خندید، "متوجه شدهای هیچ بیجانی در آفتاب سفیدتر نمیشود، غیر از موجودات زنده که بیشتر رنگ میگیرند؟" میشد واقعا روح نداشته باشد، حیات نداشته باشد؟ سراسیمه انکارش کردم. هرگز کسی را این همه سرزنده ندیدهام. انگار نه تنها یک زندگی، بلکه چندین زندگی در خودش و دوروبرش داشت. فلیکس بهدقت وراندازم کرد: "میبخشی که میپرسم - ولی میشود اسمت را به من بگویی؟" کاملا صادقانه جواب دادم: "اسم ندارم، بزمجهام." "چرند است، هیچکس بزمجه نیست!" "حق با توست، هیچکس بزمجه نیست. تو چی - راستی راستی اسمت فلیکس ونتوراست؟ سوالم انگار او را رنجاند. به پشت روی نیمکت دراز کشید و چشمانش در ژرفای باورنکردنی آسمان محو شد. نگران بودم مبادا به اسمان بجهد. نمیدانستم کجاییم. یادم نمیآمد که در زندگی دیگرم آنجا بوده باشم. کاکتوسهای عظیم، بعضی به ارتفاع چندین متر، پشت سرمان در میان تل ماسهها سر برداشته و آنها هم به تابش شفاف دریا خیره بودند.
نویسنده: ژوزه ادوآردو آگو آلوسا ترجمه: مهدی غبرایی انتشارات: چشمه
نظرات کاربران درباره کتاب آفتاب پرست ها - ژوزه ادواردو آگو آلوسا
دیدگاه کاربران