کتاب هشت و چهل و چهار نوشته کاوه فولادینسب توسط نشر چشمه به چاپ رسیده است.
داستان کتاب در مورد مردی ساعتفروش است که تنها زندگی میکند و علاقه ی بسیاری به پرسه زدن در خیابانها و کوچه پس کوچههای محلههای قدیمی تهران دارد. این مرد روابط اجتماعی محدودی دارد و بیشتر از چند دوست دور و برش نیستند. او کاملا روی مدار زمان حرکت میکند، بسیار دقیق و منظم است و برای هر کاری برنامه دارد. اما روزی یک اتفاق غیر مترقبه، آرامشش را بر هم میزند و برنامهریزی و منطقی که از زمان دارد را از هم میپاشد. این رمان درونمایهای اجتماعی - تاریخی دارد و با تکنیکهای جذاب داستاننویسی نگارش شده است. اتفاقات، مدل چیدمان خاصی دارند و گرههایی در داستان وجود دارد که در موقع مناسب باز میشود و مخاطب را بیش از پیش غافلگیر و هیجانزده میکند. نثر داستان بسیار زیبا و روان است و روایتهای غیر خطی کتاب، گاهی فانتزی میشوند و جذابیت رمان را دوچندان میکنند. هشت و چهل و چهار، با همین اسم خاص و نابش، تفاوتها را شروع کرده است. کاوهفولادینسب که سالیان سال، داستاننویسی تدریس میکرده است، به خوبی توانسته رمانی متفاوت و خاص نگارش کند که روی ساختار و فرم محکمی پیش برود و با کشش بالایش مخاطب را تا انتها با خود همراه کند. از متفاوت بودن و خاص بودن موضوع کتاب که بگذریم، فضاسازیهای درخشان این اثر، بهگونهای انجام شده که مخاطب در هر لحظه، خودش را در مکان ذکر شده میبیند و همراه با شخصیت اصلی داستان، در کوچهپس کوچههای تهران قدم میزند.
برشی از متن کتاب
صدای زنگها تمامی نداشت. چشمهایش را باز کرد. به ساعت آونگدار نگاه کرد. چیزی به نه نمانده بود. زنگ تلفن قطع شده بود. دستش را دراز کرد و موبایل را از روی پاتختی برداشت. روی صفحهاش نوشته بود "تماس ناموفق" و زیرش "اردشیر". شروع کرد برایش نوشتن. اما پیش از آنکه متن کامل شود، دکمه قرمز را فشار داد و تمامش را پاک کرد. به رفقای نزدیک، زنگ زدن را ترجیح میداد. پیام فرستادن به نظرش کار احمقانهای بود؛ گرچه حالا دیگر برای خودش تبدیل به سنت شده بود و چند سالی میشد که روابط انسانی خلاصه شده بود توی چند کلمه که امواج مخابره میکردند و رفاقت خلاصه شده بود توی "میس یو لاو...تا زود". به رفقای نزدیک، زنگ زدن را ترجیح میداد، اما برای تلفن کردن هم آدم تنبلی بود و هنوز هم درست و حسابی بیدار نشده بود. پکوفته بود. دیروز پا به پای معراج کار کرده بود. او خانه را جارو کرده بود و معراج سرامیکهای کف را شسته بود. او کابینتها را خالی کرده بود و معراج بیرون و تویشان را شسته بود؛ خودش میگفت رخ و دلشان را. حوالی عصر توان نیاسان ته کشیده بود و زنگ تعطیلی را برای خودش زده بود و نشسته بود به کتاب خواندن. معراج اول پنجرهها را تمیز کرده بود و بعد رفته بود سراغ توالت و حمام. عادت به کارگر گرفتن برای نظافت خانه نداشت، اما خانهتکانی با نظافتهای هفتگی فرق میکرد. آینهی حمام را سه بار به معراج گفته بود تمیز کند. هر بار هم باز جای لکههای آب روی آینه زده بود توی ذوقش. معراج بار سوم که قیافهی ناراضیاش را دیده بود، دیگر کم آورده بود. دستش را کرده بود لای ریش انبوهش، صورتش را خرت خرت خارانده و گفته بود: دیگه از این بهتر نمیشه مهندس. نیاسان مهندس نبود، اما معراج از آن آدمها بود که هر کس سر و وضع مرتبی داشته باشد، برایشان مهندس است. شب که معراج رفته بود، نیاسان فقط توانسته بود دوشی بگیرد و ساعت موبایلش را برای هشت صبح کوک کند و بیفتد روی تخت. هشت صبح هم که موبایل زنگ زده بو، با خودش فکر کرده بود "هنوز تا ده کلی مونده، یه پنج دقیقه دیگه بیدار میشم" و خاموشش کرده بود. پنج دقیقه شده بود چهل پنجاه دقیقه و باز هم خودش بیدار نشده بود؛ اردشیر اگر زنگ نزده بود، معلوم نبود کی بیدار میشد.
نویسنده: کاوه فولادی نسب انتشارات: چشمه
نظرات کاربران درباره کتاب هشت و چهل و چهار - کاوه فولادی نسب
دیدگاه کاربران