کتاب مدار بدون باد نوشته بهرنگ بقایی توسط نشر چشمه به چاپ رسیده است.
این کتاب که اولین رمان این نویسنده به حساب میآید، دو داستان را در دل خود جای داده است. داستان اول روایتی است از زندگی یک شاهزاده قدرتمند قاجار که ساکن تهران میباشد و درگیر ماجرای عجیبی شده است. داستان دوم، شامل یادداشتهایی از همین شاهزاده میباشد که بیرحم و سنگدل است و با وجود اینکه مدعی رسیدن به تاج و تخت میباشد و برای به دست آوردن آن تلاش میکند اما بعد از مرگ ناصرالدین شاه تبعیدش میکنند و او به اهدافش نمیرسد. کتاب حاضر، با قلم روان اما جاهطلبانه بهرنگ بقایی، لحظات تکاندهنده بسیاری دارد. نویسنده، این لحظات را با لحنهای متفاوتی خلق کرده و رمانی سرشار از درس زندگی ساخته است. او در سرتاسر رمان، پیشنهادهایی جدی برای خواننده دارد و پرده از بسیاری از حقایق تاریخی برمیدارد. روند کاملا داستانی "مدار بدون باد" که تاریخ را در خود حل کرده، این کتاب را به یک اثر خارقالعاده تبدیل کرده است. اثری که مطمئنا بعد از اتمام آن، از ذهنتان بیرون نخواهد رفت. شخصیتپردازی خوب و فضاسازی قوی، از دیگر ویژگیهای این رمان است که باید به آن اشاره کرد. رمانی که علاوه بر سرگرمی، جنبه آموزشی نیز دارد. بهرنگ بقایی، با ترکیب زمانی چندین قصه، رمانی بسیار زیبا خلق کرده است که خواندن آن را به تمام رماندوستان توصیه میکنیم.
برشی از متن کتاب
شما بفرمایید. شما بگویید که این همه وقت نشستهاید و من که نمیبینم، ولی خب حدس که میشود زد، میشود احتمال داد که سر راحت نشستهاید روی صندلی و یکوری تکیه دادهاید به پشتی صندلی و شاید خودکار یا رواننویسی را هم لای انگشتهایتان بازی میدهید. شما بگویید من چه کنم. جای این همه سکوت و بعد یکهو حرف خون زدن، بفرمایید که من چهجوری، چهطور شر آن یابوی بیشرف را از سرم کم کنم که بعد این همه سال، تازه یادش افتاده که از همان بچگی، خاطر دخترداییاش را میخواسته. حالا هم بساطش را بسته و کار مهاجرتش را راه انداخته و عزم جلای وطن کرده. ویرش هم گرفته که این وسط دست عشق قدیمیاش را، که فیالواقع همان عیال ما بوده، بگیرد و با خودش ببرد فرنگ. این وسط هم برای پاک کردن من از زندگی ماهرخ هیچ کوتاهبیا نیست. وقت و پول بیخودی هدر میدهد. من که گفتم، چند بار هم. گفتم آقا! من دیگر کاری به معشوق دوران طفولیت جناب عالی ندارم. بفرما. دستش توی دست شما. خیر پیش. کنار هم خوش باشید. کار ما تمام شد. بیخیال ما شو. نشد. نمیشود هم. هزار بار بالا و پایین این ماجرا را برای شما هم گفتهام. آنقدر که حالا دارم کمکم خط و ربطش را قاتی میکنم. من چه باید بکنم تا آن یارو درست و حسابی بفهمد که ماهرخ به میل و ارادهی شخص شخیص خودش بساط بسته و رفته و حتا گلدان بیقابلیت حسنیوسفش را هم جا نگذاشته. در را بسته و رفته. چهطور بهاش بفهمانم که اگر من هم بخواهم، ماهرخ برگشتنی نیست؟ خب چه اطمینانی از این بیشتر؟ من گریه کردم، اشک ریختم، التماسش کردم که تمام نشود. نشد، نخواست. برای همین نمیفهمم یارو با چی من مشکل دارد. چی نگرانش کرده این همه، که رسیده به این بازی مزخرف بیربط، که سرتاتهش جز آزار و ترس حاصلی نداشته تا به حال؟ شما هم که لامتاکام. بیحرف. یک کلمه گفتید خون و تمام. من که حرفی ندارم، مشکلی نیس، فقط درست و حسابی حالی من کنید که چه باید بکنم. چی را از کی و از کجا باید برایتان تعریف کنم یا چه میدانم، چند بار باید با صدای بلند بگویم گه خوردم تا شما بزنید حسابی دک و پزوم را پاره کنید و بعد، یک جا، مثلا روی کاناپه رهام کنید؟ فکر میکنید واقعا خوشم با این شکنجهی یکنواخت بیقطع که عین خر نروتوش ماندهام و هیچ ازم برنمیآید تا به هر مصیبتی شده، به ضرب پول یا دروغ و دونگ یا هرچی، قالش را بکنم و خلاص؟ ولی چی؟ هیچی. عین این مانکنهای حاملهی خیابان مفتح، از اینور ویترین بلندم میکنید، رخت و لباسم را عوض میکنید و میتپانید آن طرف.
نویسنده: بهرنگ بقایی انتشارات: چشمه
نظرات کاربران درباره کتاب مدار بدون باد - بهرنگ بقایی
دیدگاه کاربران