کتاب آواز داوود نوشته قاسم شکری توسط نشر چشمه به چاپ رسیده است.
این کتاب روند فصل بندی بسیار جالبی دارد. قاسم شکری کتاب را از بخش آخر شروع می کند و و بعد از روایت چند قسمت نسبتاً کوتاه در میان فصل های بیست و یک تا بیست و چهار، مجدداً روایت را با شروع از فصل اول کتاب از سر می گیرد. داستان از انتهای قصه شروع می شود و تصویری از اکنونِ شخصیت اصلی یعنی "داوود" را به مخاطب نمایش می دهد. داوود در آغاز کتاب دیوانه است و کارهای عجیب و غریبی از او سر می زند. با جن ها صحبت می کند و گرازهایی را می بیند که روی شاخه های درختان نشسته اند و او شبانه روز پای درخت ها می نشیند تا وقتی گرازها پایین می آیند، آن ها را به همه کسانی که حرف هایش را باور نمی کنند نشان دهد. سپس داستان با رسیدن به ابتدا، علت این که داوود کم کم به این خیالات رسید و به سمت دیوانگی رفت را روشن می کند. این کتاب که ششمین اثر از قاسم شکری می باشد در حیطه ی سیاه نویسی و زشت انگاری نوشته شده است. قلم روان و جذاب این نویسنده با روایتِ موضوعی نو و خلاقانه، بیش از پیش دوست داشتنی شده و مخاطب را تا انتها به دنبال کاراکتر اصلی می کشاند. بدون شک، داستان جذاب این کتاب حال و هوای خاصی را به خواننده القا می کند که تا مدت ها نمی تواند از فکر این اثر دوست داشتنی بیرون بیاید.
برشی از متن کتاب
چنار دیلاق و پیر خانه ی ما، درخت لوبیای سحرآمیزی است که بر شاخ و برگش، قلعهگرازهاست. ماده گراز لاسی، همراه با توله هاش آن بالا لانه کرده و خرناسه هاشان خواب و خوراک از من گرفته. پای درخت، پر شده از موی سیاه تنش. و توله هاش، شب تا صبح چه شیقه ها که نمی کشند. کسی باور نمی کند که من صدای آن ها را از بالای درخت شنیده ام جز خواهرم ناهید. تنها اوست که پای حرف هایم می نشیند و موقع شنیدن ریشخندم نمی کند. اصلا خود او بود که اول بار، انبوهی موی سیاه ضخیم را به بلندای چند بند انگشت، همراه با تپاله هایی بد بو، پای درخت چنار دید. ماجرا را که به دیگران گفتیم مسخرهمان کردند و گفتند خیالاتی شده ایم: «گراز؟ توی این شهر، آن هم بالای درخت؟! حتا مادربزرگ هم با آن کلهگرش مسخره ام کرد؛ و پدربزرگ که این اواخر عادت کرده تکه ای روزنامه مچاله کند و درون حفره چشمانش، میان آن جمجمه رنگ و رو رفته ی صد و بیست ساله فرو کند. و حالا کمین نشسته ام گوشها ی و بر و بالای درخت چنار را زاغ می زنم. بالاخره در طول شبانه روز، یک بار که باید پایین بیایند گرازها. پدربزرگ در این سرمای بی پیر که آدم لهله می زند برای گرما و هرم دوزخ، لخت و عور میان حوض آب نشسته و یک ریز با خودش حرف می زند و متیل می خواند. «رفتم به باغی... دیدم کلاغی ... کلاغِ زاغی... سرش بریده ... خونش چکیده... و مادربزرگ روی پشت بام دستشویی، تکیه داده به دیوار همسایه و از آن جا دزدکی، داخل حیاط شان را نگاه می کند. از ساعت ده شب تا به حال این جا نشسته ام و حالا ساعت سه و نیم بامداد است. ناهید هم تا دو ساعت پیش بود ولی خوابش گرفت و رفت. گفتم: جا زدی؟ در حالی که خمیازه می کشید گفت: پلک هام دیگه نای باز موندن نداره. نگاهی به بالای درخت انداخت. یعنی می شه گراز اون بالا چال کنه؟ چه جوری بالا رفته آخه؟ منتظر جوابم نماند و رفت. نزدیک حوض که رسید به لختی لبه آن نشست. با سر انگشت هاش جلبک های ماسیده روی آب را به بازی گرفت. مادر بزرگ نگاهش را از داخل حیاط همسایه گرفت و خیره شد به او. پدر بزرگ سکوت کرده بود و دیگر شعر نمی خواند. لحظاتی بعد تلاطمی میان آب افتاده بود. ماهی بزرگی دمش را شلاق وار به آب می کوبید. پشنگه های آب پاشیده می شد به در و دیوار. دیگر نه از ناهید اثری بود نه از پدربزرگ و مادربزرگ. لختی بعد ماهی آرام گرفت و آرام آرام لغزید زیر لقرهای انبوه کف حوض. اگر ترس از بلندی نداشتم خودم را از تنه چنار می کشاندم بالا حیف! حیف از کودکی این ترس مضحک با من بوده و هست. حداقل کاش می توانستم مثل مادر بزرگ از در و دیوار بالا بروم. سوز سرما طاقتم را بریده کاش پتویی به دور خود پیچیده بودم توله گرازها هم حالا به حتم سردشان است و تپیده اند میان لنگ و ران مادرشان. کاشت من هم توله گراز بودم. سرما که هیچ یخبندان هم میشد باکی نداشتم.
نویسنده: قاسم شکری انتشارات: چشمه
نظرات کاربران درباره کتاب آواز داوود - قاسم شکری
دیدگاه کاربران