معرفی کتاب قلعه ی پرتغالی
کتاب قلعه پرتغالی نوشته عباس عبدی توسط نشر چشمه به چاپ رسیده است.
این کتاب نشر چشمه مجموعهای است که ده داستان کوتاه را در بر دارد. همه قصهها در جزیرههای جنوبی اتفاق میافتند و در حین داستان حضور در جنوب و لمس ماهی و دریا و هوای شرجی به راحتی احساس میشود. نثر کتاب قوی و در عین حال روان و ساده است و بازی با کلمات از مشخصههای بارز این مجموعه به حساب میآید. کتاب حاضر که نامزد دریافت جایزه احمد گلشیری نیز بوده، بهقدری زیبا و روان است که در تک تک داستانها متوجه این زیبایی خواهید شد. همه داستانها روایتی جالب از جنوب کشور را دارندب؛ روایت صحنه و تصویرسازی نویسنده بهقدری قوی و باورپذیر است که درست در همان لحظهای که کتاب را در دست گرفتهاید بوی هوای شرجی به بینیتان میخورد و ماهی زیبایی در ذهنتان شنا میکند. عباس عبدی با قلم روان و گیرایش بهخوبی از پس نگارش این داستان برآمده و توانسته اثری خلق کند که چندین بار تجدید چاپ شود و هر روز بیشتر از دیروز بر دل علاقهمندان به کتاب، بنشیند. او با بازی کردن با کلمات، خواننده را مجذوب قدرتش در نویسندگی میکند و گیرایی داستانش را بالاتر میبرد. بدون شک، قلعه پرتغالی، کتابی است که خواهد توانست مثل بازی با کلمات، روح شما را به بازی بگیرد و بهگونهای دنبال خود بکشاند که برای لحظهای به خودتان بیایید و ببینید در جنوب کشور ایستادهاید و هوای گرم و شرجی شهر را نفس میکشید.
فهرست
- ماهی
- دم
- دست توی عکس
- لارک
- قباد
- هر وقت
- قلعه پرتغالی
- خانه
- موشک
- مد
برشی از متن کتاب
با احتیاط و زحمت از راه پله ناقص بالا رفتم. روی پشت بام، باد شدیدتر بود. ملافه را باز کردم از دورم و بالای سرم گرفتم. بال میزدم. بال میزدم و یک لحظه بعد روی مناره نزدیکترین مسجد آن اطراف فرود میآمدم. با یک پرواز دیگر تا لب ساحل میرسیدم. پشت ساختمان نوساز اداره بندر یا روی سقف سوله گمرک یا چه میدانم سقف قدیمی برکه بی بی. هرجا که بلندتر و دورتر بود. جایی که میشد شب و دریا را خوب تماشا کرد. ((جای خوبی است این بالا. میشود گاهی شبها آمد و شام را هم آورد اینجا. با رادیو و فلاسک چای!)) باد تندتر شد و همه چیز را به هم پیچید. ملافه را از دستم کشید و لیوان خالی چای را به گوشهای پرت کرد. آهسته تا لب بام رفتم و باز سرک کشیدم. آن پایین، دورتر از آخرین دیواری که آن دورها پیدا بود، صدای سگها و روباهها پخش بود. موشها جایی دیگر جمع بودند. گاهی از گوشه دیواری پیدا میشدند که به سویی میدویدند. شاید بو میکشیدند. میرفتند و بر میگشتند و باز میرفتند. تودهای جوجه تیغی سیاه و چندتایی موش خرمایی بزرگ، از همانها که قیافه ترسان و مهربانی دارند، در وسط خیابان میپلکیدند. با پوزههای صورتی و مرطوبشان سر به هر سوراخی فرو میکردند و مرتب دور خودشان میچرخیدند ((آه از شبهای تابستان، آه از شبهای این تابستان!)) آه از این ماه و خیابان خاکی پر مهتاب. آه از من... من که داشتم میدیدم جز ماه که از آن بالا نور میپاشید و اصلا هم دست بر نمیداشت از نور پاشیدن به روی ماسه و خاک و بلوک و سنگ و پاکتهای خیس سیمان و دیوار ناتمام سرپله و کف ناهموار جلو حمام و انباری، هر چیزی دیگری که پیدا بود به یک سو میرفت. همه میرفتند. نگاه نمیکردند به آسمان و ستاره راهنما و با این حال مسیرشان را میدانستند. میرفتند به سمتی که اسکله بود و هر شب این وقت، حتما خاموش و خلوت بود و باد که میآمد خلوتتر هم میشد. ((میتوانم بپرم. میتوانم این ملافه سفید را بالای سرم نگه دارم و رو به باد بایستم و هر زمان خواستم بپرم. بپرم روی کپه ماسههای آن پایین و بلند شوم و زود بلند شوم و همین که خودم را میتکانم، راه بیفتم به سمت جایی که چند ساعت دیگر، وقتی هوا روشن و باز تاریک میشد، بمانم و انتظار آمدن لنجی که هر شب آن موقع از بندر میآمد و بار و مسافر میآورد.
(مجموعه داستان) نویسنده: عباس عبدی انتتشارات: چشمه
نظرات کاربران درباره کتاب قلعه ی پرتغالی - عباس عبدی
دیدگاه کاربران