کتاب ابر صورتی نوشته علیرضا محمودی ایرانمهر توسط نشر چشمه به چاپ رسیده است.
این کتاب مجموعه داستانی است که شامل 9 داستان کوتاه میباشد. 7 داستان از این مجموعه راوی اول شخص دارند اما 2 داستان باقیمانده راوی متفاوت و نامأنوسی دارند. مثلا در داستان اول یعنی "ابر صورتی" که نام کتاب از آنگرفته شده است راوی داستان، یک جسد است! این جسد از تمام مصیبتهایی که بر او پیش آمده، میگوید. او وقتی با کادویی به دیدن معشوقهاش میرود بهعنوان سرباز فراری دستگیر میشود و در همان روزهای ابتدایی حضورش در جنگ، شهید میشود. داستان دیگر که راوی اول شخص ندارد، "اودیسه" میباشد که از زبان یک سوسک روایت میشود! این سوسک با زبانی فلسفی از داستان تولد، زندگی و مبارزاتش با انسانها میگوید و داستان بسیار جذاب و قابل تفکری میسازد. همگی داستانهای این مجموعه کشش فراوانی دارند و خواننده را تا انتها دنبال خود میکشانند. نگاه خاص نویسنده به جامعه، در داستانهای این کتاب به خوبی پیداست و داستانها را علاوه بر سرگرمکننده بودن، به داستانهایی آموزنده نیز تبدیل کرده است. علیرضا محمودی ایرانهمر که در فیلمنامهنویسی هم تبحر دارد، قبلا با فیلمنامه "دلخون" ثابت کرده بود که میتواند متفاوت بنویسد. این متفاوت نوشتن در این کتاب هم یکی از مهمترین ویژگیهای سبک نوشتاری او میباشد و باعث میشود خواننده بیش از هر داستان دیگری، با اینگونه داستانها ارتباط برقرار کند و از خواندن آن لذت ببرد.
فهرست
- ابر صورتی
- خواب شفیرهها
- اودیسه
- موزههای قاضی
- یک جلد چنین گفت زرتشت با شمشیر سامورایی
- بستنی شکلاتی
- گربههای نیمهشب
- سنجاقک
- خواب فینگلوس
برشی از متن کتاب
آن روز، آسمان عمیق و درخشان بود. یک روز پاییزی خنک و پر نور. ماشین را توی جاده فرعی جنگلی پارک کرده بودیم، کنار تنه درخت راش افتادهای که خزه نرمی روی آن رشد میکرد. حصیر پلاستیکی را روی برگهای خشک پاییزی که رطوبت زمین نرمشان کرده بود، پهن کردیم. من رفتم، سبب ساندویچهای ژامبون و پنیر را از صندوق عقب آوردم و سه تایی مشغول خوردن شدیم؛ من مریم و افسانه. پایینتر، رودخانهای کم عمق روی خاک سدری تیره جنگل جاری بود. بعد دامنه این بود که جنگل سرخ و نارنجی پائیز آن را پوشانده بود. از آنجا که ما نشسته بودیم، میشد از این همه تنه ترک خورده چند درخت تناور راش، امتداد یک دست جنگل را در دامنه کوه دید. افسانه هنوز دو گاز به ساندویچش نزده بود که حوصلهاش سر رفت. -مامان، من برم کنار رودخونه بازی کنم؟ -ساندویچت رو بخور بعد برو. -بذار برم مامان توروخدا. -جنگل گراز داره عزیزم. -نه نداره مامان نگاه کن هیچی نیست. دستم را آهسته پشت کمر مریم بردم، آرام قلقلکش دادم و گفتم: بذارش یکم بره حال کنه بچه -بابات هم مثل خودت شیطونه! همین جلو بازی کن. دور نریها - چشم مامان افسانه ساندویچ را توی سبد گذاشت و راه افتاد طرف رودخانه. بعد کنار درخت کهنهای که تنهاش شکافته بود ایستاد. انگار چیزی نزدیک درخت چشمش را گرفته بود. من به پیراهن صورتیاش نگاه میکردم. تنگ شده بود برایش اما اصرار داشت هنوز آن را بپوشد. افسانه برگشت نگاهم کرد و خندید. میدانست هیجان تجربه کردن جنگل و آن رودخانه واقعی را مدیون من است. مثل وقتایی که مریم اجازه نمیداد برود توی حیاط مجتمع دوچرخه بازی کند و من یواشکی دوچرخهاش را توی حیاط میبردم. به مریم تکیه دادم و آسمان را نگاه کردم. -اونجا رو نگاه کن مریم، یه پرنده گنده توی آسمونه. پرنده بزرگ، بی آنکه بال هایش را تکان دهد از بالای سرمان عبور کرد و به طرف کوههای آنسوی رودخانه رفت صدای جریان آب را میشنیدم. بعد یک مارمولک را دیدم که روی تنه درخت، در لکه آفتابی مانده بود و به نقطه نامعلومی خیره نگاه میکرد. سیگاری آتش زدم و با مریم دوتایی آن را کشیدیم. مریم ماجرای دوستش را برایم تعریف کرد که تازگی کارش را عوض کرده و توی ایران خودرو با دو برابر حقوق قبلی استخدام شده است. بعد من ساندویچ ها را توی صندوق عقب گذاشتم و مریم گفت بروم افسانه را صدا کنم.
(مجموعه داستان) نویسنده: علیرضا محمودی ایرانمهر انتشارات: چشمه
نظرات کاربران درباره کتاب ابر صورتی - علیرضا محمودی ایرانمهر
دیدگاه کاربران