کتاب هلی هیولا (فسقلی ها 36)
۱۵,۰۰۰ تومان
- کتاب های بنفشه
- برای پیش دبستانی ها و سال های اول و دوم
- نویسنده: تونی گراس
- بازآفرینی: شکوه قاسم نیا
- مترجم: تریفه قسیمی
- انتشارات: قدیانی
توضیحات
کتاب هِلی هیولا سی و ششمین جلد از مجموعهی فسقلی ها اثر تونی گراس با بازآفرینی شکوه قاسم نیا و ترجمه ی تریفه قسیمی توسط انتشارات قدیانی به چاپ رسیده است.
هِلی دختری بود که قیافهو رفتار عجیب و غریبی داشت، اندازهی چشم هایش با هم فرق می کرد و همیشه یک عنکبوت همراهش داشت. برای همین بچه های کلاس او را “هلی هیولا” صدا می زدند. او بچهی بی ادب و بدی نبود، اما چون هلی و خانواده اش با بقیه فرق داشتند، هیچ کس با او دوست نبود و کسی دلش نمی خواست با او هم بازی شود. هلی خیلی از این وضعیت ناراحت بود؛ مادرش به او می گفت این که شبیه بقیه نیست و با دیگران فرق دارد، خیلی خوب است! اما هلی دلش می خواست مثل بقیه باشد و با آن ها بازی کند. مادرش با دیدن ناراحتی او یک دفعه فکری به سرش زد …
مجموعهی مصور فسقلی ها شامل چهل و پنج جلد کتاب است که هر یک از آن ها داستانی کودکانه و آموزنده برای کودکان پنج تا نه ساله روایت می کند. شخصیت اصلی هر یک از آن ها دختر یا پسر بچه ای است که نقطه ضعف یا عادتی منفی دارد؛ به عنوان مثال خجالتی، خیالباف، بد اخلاق یا تنبل است، دروغ می گوید یا … این داستان ها به گونه ای طرح شده که مخاطب از همان ابتدا، بدی رفتار شخصیت اصلی و یا اطرافیانش را حس کرده و در پایان قصه می آموزد که چگونه رفتار و عادت بدش را ترک کند. از ویژگی ظاهری این مجموعه می توان به تصاویر رنگی و بسیار گیرای آن اشاره کرد که باعث جذب کودک و برقراری ارتباط بسیار خوب و موثر با کتاب می شود.
ویژگیها
توضیحات تکمیلی
وزن | 50 گرم |
---|---|
ابعاد | 220 × 220 میلیمتر |
موضوع | داستان های تربیت |
تعداد صفحه | 12 |
قطع | خشتی |
نوع جلد | نرم |
نوبت چاپ | 1 |
برشی از متن کتاب
برشی از متن کتاب
هلی را صدا می زدند، “هِلی هیولا”.
خب حق داشتند. چون که هم قیافه، هم رفتارش عجیب و غریب بود.
چشم راستش بزرگ تر از چشم چپش بود. موهای سیاهش هم تا کمرش آویزان بود. و همیشه عنکبوتش را همراه داشت.
هلی دانش آموز بدی نبود، بچه ی بی ادبی هم نبود.
اما هیچ کدام از همکلاسی هایش حاضر نبودند با او بازی کنند.
چرا؟ چون او و خانواده اش، با بقیه داشتند.
خانهی ان ها بالای یک تپه بود.
مادرش همیشه سر تا پا سبز می پوشید. حتی گاهی موهایش را هم سبز می کرد.
پدرش هم زیادی دراز و لاغر بود. استخوان هایش از زیر لباس می زد بیرون.
هر وقت هلی را به مدرسه می اورد، پدر و مادرها با تعجب نگاهش می کردند. بعد هم یواشکی به بچه هایشان می گفتند: “با این دختر دوست نشوید!”
هلی از این مسئله ناراحت بود.
یک شب مادر به او گفت: “این که ناراحتی ندارد! باید خوشحال باشی که با بقیه فرق داری.”
هلی گفت: “ولی من دلم می خواهد مثل بقیه باشم. با بچه ها بدوم و بازی کنم، نه اینکه فقط دنبال کرم و عنکبوت و قورباغه بروم.”
بعد هم به اتاقش رفت که بخوابد.
حتی حوصلهی بازی با دوست خیالی اش، شبح دزد دریایی را هم نداشت.
صبح روز بعد…
نصف کتاب رو برای برشی از متن نوشتم
نظرات
هیچ نظری برای این محصول ثبت نشده است