کتاب آنا خانم خانم ها (فسقلی ها 29)

درباره کتاب آنا خانم خانم ها جلد 29 مجموعه ی فسقلی ها

" آنا " دیگر برای بازی کردن با دوستانش نمی رفت. او حتی عروسکی را که پدر برایش خریده بونپذیرفت. چون او دیگر از کوچک بودن خسته شده بود و دلش می خواست بزرگ باشد. به همین خاطر ادای بزرگترها را در می آورد به عنوان مثال؛ کفش پاشنه بلند می پوشید، لباس های مادرش را به تن می کرد، حتی موقع خوابیدن دلش نمی خواست مادر برای او قصه تعریف کند. او تمام طول شبانه روزش را با ادا در آوردن می گذراند و اصلا فراموش کرده بود که باید بچگی کند. تا این که مادر با نقشه ای تصمیم می گیرد به او یاد بدهد تا زمانی که بزرگ نشده بهتر است از دوران کودکی اش لذت ببرد...

داستان های مجموعه کتاب فسقلی ها با زبانی ساده و قابل فهم، اشاره به مسائل تربیتی و اجتماعی کودکان دارد. شخصیت اصلی هر یک از داستان های این کتاب دختر یا پسر کوچولویی است که یک رفتار زشت و یا عادت منفی در خود دارد که در پایان داستان متوجه رفتار اشتباه خود می شود. چهار جلد از این مجموعه داستان ها در پایان کتاب فارسی دوره ی دبستان به عنوان کتاب مناسب برای کودکان معرفی شده است. مجموعه ی 30 جلدی فسقلی ها برگزیده ی کتاب برتر ششمین، هشتمین، دهمین و یازدهمین دوره ی جشنواره ی کتاب آموزشی رشد می باشد.

کتاب آنا خانم خانم ها جلد 29 مجموعه ی فسقلی ها نوشته ی تونی گراس ترجمه ی میترا لبافی و باز آفرینی یکی از مجموعه آثار شکوه قاسم نیا است که توسط انتشارات قدیانی به چاپ رسیده است.

برشی از متن کتاب

" آنا " یک دختر کوچولو بود. اما خیلی دوست داشت که بزرگ باشد. او همیشه لباس مادرش را می پوشید و کفش های پاشنه بلند به پا می کرد، گردن بند خواهر بزرگش را به گردن می انداخت، و ادای خانم بزرگ ها را در می آرود. آنا دلش می خواست که به همه نشان بدهد که بزرگ شده. او از کوچولو بودن خسته شده بود. یک روز دوست های آنا به او گفتند: بیا برویم بازی کنیم. خیلی خوش می گذرد! اما آنا فکر می کرد که بزرگ شده و نباید با بچه ها بازی کند. به همین خاطر گفت: نه، ببخشید بچه ها! وقت ندارم. باید به آرایشگاه بروم و موهایم را کوتاه کنم. روز دیگر، پدر آنا یک عروسک به خانه آورد و گفت: آنا جان، ببین چه عروسک قشنگی برایت خریده ام! می توانی موهایش را شانه بزنی. اگر شکمش را هم فشار دهی، برایت حرف می زند. آنا آهی کشید و گفت: اما من دیگر بزرگ شده ام! نمی توانم با عروسک بازی کنم. کاش به جای آن، یک کفش پاشنه بلند برایم خریده بودی! یک شب مثل همیشه، آنا لباس خوابش را پوشید، دندان هایش را مسواک زد و رفت که بخوابد. مادر گفت: دخترم، می خواهی یک قصه برایت بخوانم تا زود خوابت ببرد؟ آنا گفت: چه حرف ها می زنی مامان! قصه مال بچه هاست. من دیگر بزرگ شده ام. آن وقت مادر به خرس پنبه ای آنا اشاره کرد و گفت: پس تو دیگر خرس کوچولویت را هم لازم نداری! درست است؟ آنا فوری جواب داد: اما این که اسباب بازی نیست! خرسک من فقط یک عروسک شانس است. برای من خوش شانسی می آورد. مادر لبخندی زد و گفت: خیلی خب، پس شب به خیر! و از اتاق بیرون رفت. آن وقت آنا خرس پنبه ای را برداشت، او را بغل کرد و کنار خودش خواباند. صبح روز بعد، آنا از خواب بیدار شد. خواست که به خرسک صبح به خیر بگوید. اما خرسک توی رختخواب نبود....

• برای پیش دبستانی ها و سال های اول و دوم
• از سری کتاب های بنفشه
• نویسنده: تونی گراس
• بازنویسی: شکوه قاسم نیا
• مترجم: میترا لبافی
• انتشارات: قدیانی