دربارهی کتاب روح سگ زوزه میکشد (مجموعه ترس و لرز)
کتاب روح سگ زوزه میکشد از مجموعهی ترس و لرز، اثر آر. ال. استاین با ترجمهی شهره نورصالحی توسط نشر پیدایش به چاپ رسیده است. "اندی" دوازده ساله به همراه دختر عمویش "مارنی" برای تفریح و البته تجربه کردن کمی ترس و هیجان به پارک وحشت میروند. حس کنجکاوی آنها را به مغازهی عجیب و اسرارآمیز اشیا کادویی پارک وحشت میکشد. از میان انبوه وسایل جالب و شگفتانگیز مغازه، یک گردنبند دندان سگ توجهشان را جلب میکند. دندانی که زرد شده، نوکش دو شاخه و تیز است و بنا به گفتهی "جاناتان چیلر"، صاحب مغازه، آرزوها را برآورده میکند.
البته آقای چیلر یک راز دیگر هم در مورد این گردن بند متوجه هست، آن هم اینکه روح سگ بزرگی در پشت این دندان است؛ روحی که یک دهان پر از دندان های تیز دارد! اما می خواهد این یکی را هم پس بگیرد. او این راز را از اندی و مارنی مخفی می کند چون می داند که اگر آن ها این موضوع را بفهمند قطعا از خرید گردنبند منصرف می شوند. اندی و دختر عمویش اصلا باورشان نمی شود که گردنبند قدرت برآورده کردن آرزوها را داشته باشد و فکر می کنند صاحب مغازه برای این که جنسش را بفروشد چنین ادعایی کرده، اما برای این که دست خالی از مغازه بیرون نیایند گردنبند را می خرند.
بعد از بازگشت از پارک در کمال تعجب می بینند هر چیزی را که در دلشان آرزو می کنند، چند دقیقه ی بعد برایشان فراهم می شود. از آرزوهای کوچکی مثل رفتن به رستوران و خوردن ساندویچ تا آرزوهای بزرگی چون سفر به فضا. همه چیز خیلی خوب پیش می رود تا این که صاحب گردنبند برای پس گرفتن آن برمی گردد! هر شب در ساعتی مشخص صدای زوزه ی وحشتناک یک سگ در اطراف خانه ی اندی به گوش می رسد. در حالی که اثری از هیچ سگی نیست. آیا واقعا روح سگ بزرگ برگشته؟ آیا روح سگ می گذارد مارنی و اندی جان سالم به در ببرند؟...
مجموعه ی ترس و لرز شامل داستان هایی ترسناک است که در هر یک از آن ها دختر و پسرهای معمولی، ولی شجاع و کنجکاو درگیر ماجرایی هیجان انگیز می شوند و تجربیات ترسناکی را از سر می گذرانند. تا کنون بیش از 100 عنوان کتاب از مجموعه ی فوق به چاپ رسیده است. "روح سگ زوزه می کشد" یکی از داستان های وحشت آفرین مجموعه ی "ترس و لرز" است که برای نوجوانان و جوانان علاقه مند به موضوعات ترسناک و پرهیجان چاپ شده است.
بخشی از کتاب روح سگ زوزه میکشد (مجموعه ترس و لرز)
صندلی ام تکان خورد و من نگاهی به پایین انداختم؛ جلو رویم یک جور تابلوی فرمان، فضای زیادی را پر کرده بود. چراغ هایش چشمک می زدند. روی صفحه های نور افشان عددهایی روشن خاموش می شدند. مانیتور های کامپیوتر تصویر ستاره های بیرون را نشان می دادند.
نگاهم را از آن دکمه ها و کلیدها به بیرون و به کره شناور زمین انداختم. مدتی طول کشید تا فهمیدم که تو یک جور کپسول فضایی هستم.
قلبم به تپش افتاد. دو طرف صندلی را آن قدر محکم فشار دادم که دست هایم درد گرفت.
یعنی من واقعا 10 هزار کیلومتر از زمین دورم؟ این سوال مدام تو مغزم تکرار می شد.
غیر ممکنه. غیر ممکنه!
ولی واقعیت داشت. این را آرزو کردم و حالا هم آن جا بودم. تک و تنها، در فضا معلق می زدم. پشتم لرزید و این چندش پشت هم تکرار شد.
میپرسید می ترسیدم؟ البته که می ترسیدم.
دستم را بردم طرف دندان که به گردنم آویزان بود. می خواستم آرزو کنم که به خانه برگردم اما دست نگه داشتم. منظره بی نظیر بیرون هوش و حواسم را برده بود.
نمیتوانستم نفس بکشم. نمیتوانستم تکان بخورم. چشم از آن سیاره آبی و سبز بر نمی داشتم.
فکر می کردم چند نفر آن قدر خوش شانس هستند که زمین را این طوری تماشا کنند؟
با صدای بلند گفتم: «وای، پسر! کاشکی مارنی این جا بود و می دید.»
اصلا فکر نمی کردم. نمی خواستم آرزو کنم. همین که پنجره کپسولی بیرون را نگاه کردم، آن کلمه ها بی اختیار از دهنم بیرون آمد و دوباره همان صدا آمد.
انگار یک نفر پارچه ای را جر داد. کپسول چند بار تکان خورد و من اولش پرت شدم جلو و بعد عقب.
صدای ترقی آمد و مارنی افتاد روی صندلی بغل دست من. مثل توپ پرید بالا و بر روی صندلی فلزی جاگیر شد و با وحشت فریاد زد: «نه!» و چشمهایش از دیدن منظره بیرون وق زد.
تازه آن وقت بود که من را دید و با صدای ضعیفی گفت: «اندی؟ ما کجاییم؟»
«تو فضا». این را گفتم و به زمین که بالای سرمان شناور بود اشاره کردم.
دوباره گفت: «نه! تو آرزو کردی؟»
سرم را تکان دادم. «آرزو کردم تو هم این جا باشی و این چیزها را ببینی. به نظر شاهکار نیست؟»
سرم داد زد: «نه خیر! معلومه که نیست! من از این وضع خوشم نمی آد، اندی. نمی خوام تو فضا باشم! چرا این بلا رو سر من آوردی؟ چرا؟»
«بهت که گفتم.»
فریاد زد: «زود باش هر دومون رو برگردون! من نمی خوام این جا باشم. تو که می دونی من از پرواز کردن می ترسم!»
هان؟ پرواز؟
«من می ترسم، می فهمی؟»
سر تا پایش می لرزید و مردمک چشم هایش تند و تند به چپ و راست می چرخید.
«دیوونه بازی درنیار، مارنی. یک نفس عمیق بکش. ببین چه خوشگله!»
جلوی چشم هایش را گرفت و جیغ کشید: «من نمی خوام نگاه کنم! یه کاری کن بریم خونه! اندی برگردیم خونه! برگردیم خونه!» و شروع کرد مشت کوبیدن روی صفحه فرمان: «برگردیم خونه! برگردیم خونه!»
پاک دیوانه شده بود. گفتم: «باشه.»
اما قبل از آنکه من بتوانم آرزو کنم بند دوره گردنم را گرفت و آن را از گردنم بیرون کشید داد زدم بعدش به من و چنگ زدم که بگیرمش به همان لحظه دندان از دستمان بیرون آمد و تو هوا شناور شد.
- پارک وحشت 13
- نویسنده: آر. ال. استاین
- مترجم: شهره نورصالحی
- انتشارات: پیدایش
نظرات کاربران درباره کتاب روح سگ زوزه میکشد (مجموعه ترس و لرز)
دیدگاه کاربران