معرفی کتاب دوست خوب خدا
این کتاب داستان زندگی حضرت ابراهیم علیه السلام از بدو تولد تا زمانی که به دیدار خداوند می رود، می باشد. ابراهیم در شهر زیبای کرتی به دنیا آمده است. پادشاهی ظالم و ستمگر به نام " نمرود " بر این شهر حکم فرمایی می کند. این پادشاه ستمگر یک شب خواب بسیار بدی می بیند او با حالتی پریشان و مضطرب خواب گزاران خود را به کاخش فرا می خواند و به آن ها می گوید: در خواب دیدم که پسری به دنیا آمده و تمام بت ها را از بین می برد، خواب گزاران به او می گویند که تعبیر این خواب این است که پسری می آید که، تاج و تخت پادشاهی را از شما خواهد گرفت.
اما این پسر هنوز به دنیا نیامده است. نمرود ستمگر به سربازانش دستور می دهد که تمام شهر را زیر نظر بگیرند و به محض به دنیا آمدن نوزادی او را بکشند. اما به خواست خداوند متعال ابراهیم داخل غاری که در خارج از شهر، داخل یک کوه قرار داشت به دنیا می آید. او مدت ها در آن غار زندگی می کند و بعد از این که به سنین جوانی می رسد به داخل شهر باز می گردد و کابوس نمرود پادشاه ظالم و ستمگر را به واقعیت تبدیل می کند...
این کتاب با ترکیب زبان ساده و تصاویر رنگی جذاب خود می تواند به عنوان یکی از داستان های آموزنده و سرگرم کننده در اختیار کودکان و نوجوانانی قرار بگیرد که به مطالعه ی داستان های مذهبی علاقه ی بسیاری دارند. نام این کتاب برگرفته شده از واژگان عربی " ابراهیم خلیل الله " می باشد.
برشی از متن کتاب
سرباز جلوی در غار ایستاده بود که صدایی شنید؛ شبیه گریه ی یک بچه بود. سرباز برگشت و به قله نگاه کرد، بالای کوه یک آهو دید. یک آهوی کوچک که می پرید و می دوید و از کوه پایین می آمد. یک سنگ پرتاب شد. سرباز ترسید و یادش رفت چی شنیده. فکر کرد صدای آهو بوده. ابراهیم خیلی گرسنه بود. می خواست باز گریه کند که خدا فرشته هایش را فرستاد. فرشته ها از آسمان آمدند و روی کوه نشستند. یکی به طرف غار رفت. یکی به طرف شهر. اما سربازها آن دو را ندیدند. فرشته ی مادر، مثل نور شد. از سوراخ کوچک وارد غار شد. به سوی دوست خدا رفت. او را برداشت. نوزاد بوی مادرش را شناخت. چشم هایش را باز کرد. فرشته او را بغل کرد. ابراهیم لب هایش را تکان داد. خدا فرشته را به شکل تونا ( مادر ابراهیم ) در آورده بود. فرشته دوست خدا را شیر داد. ابراهیم شیر خورد و شیر خورد. دست هایش را با شادی تکان داد. لبخند زد. بعد بغل فرشته خوابش برد. فرشته او را توی سبدی گذاشت. همان سبدی که مادرش آورده بود. بعد رویش پارچه انداخت. همان پارچه ای که تونا گذاشته بود تا پسرش سرما نخورد. ابراهیم که آرام شد. فرشته نور شد. از غار دور شد. دوستش هم آمد. هر دو بال زدند و به آسمان پر کشیدند و به طرف شهر رفتند. تونا که کنار پنجره ایستاده بود. آن دو را دید. خندید. برایشان دست تکان داد. آن دو بال زدند و گفتند که نگران دوست خدا نباشند. شوهرش تارخ هم دست تکان داد. خیال هر دو راحت شده بود. وقتی سرباز روی کوه بود فرشته پیش ابراهیم می آمد. وقتی سرباز نبود تونا از کوه بالا می رفت. ابراهیم فکر می کرد فرشته همان مادرش است. او شیر می خورد و بزرگ می شد. ابراهیم بزرگ شد. لب باز کرد. خندید تا فرشته را دید گفت ماما، او فکر می کرد که فرشته و تونا یکی هستند. ابراهیم می توانست روی دست و پا راه برود اما تونا جرات نداشت او را بیرون از غار ببرد. چون سربازها همه جا بودند و پسر بچه ها را نابود می کردند...
فهرست
د.ست خوب خدا می آید دوست خدا و غار تاریکی دوست خدا و بت های سنگی خدای ستاره و ماه و خورشید دوست خدا و گلستان آتشی دشمن خدا و پشه ی لنگ دوست خدا و مهمان های آسمانی دوست خدا و قوچ طلایی ابراهیم نزد دوست می رود
نویسنده: مسلم ناصری تصویرگر: وحید خاتمی انتشارات: جمال
نظرات کاربران درباره کتاب دوست خوب خدا
دیدگاه کاربران