درباره کتاب ستاره های دوست داشتنی (حضرت محمد)
در این جلد از ستارههای دوست داشتنی از دسته کتابهای داستان پیامبران و امامان، به زندگی حضرت محمد پرداخته شده و تلاش شده تا افکار، عقاید و زندگی سادهی آن حضرت به عنوان یک الگو برای کودکان و نوجوانان معرفی شود.
داستان به شکل جذاب و گیرایی آغاز میشود پسری که هر شب به پشت بام میرود تا ستارهها را تماشا کند، یک شب که ماه از همیشه پرنورتر و زیباتر است از پسرک میخواهد تا چشمانش راببندد تا نوری او را با خود به سمت ستارهها ببرد و به او قول میدهد تا در 14 شب او را به دیدار ستارهها ببرد تا پسرک چهارده ستاره را از نزدیک ببیند.
پسرک همین که چشمانش را بست نوری به سمتش آمد و او را با خود برد تا این که او احساس کرد بر روی خاک نرمی پا گذاشته است. چشمانش را که باز کرد خود را در سرزمینی بیابانی دید و عدهای شتر سوار که لباسهایشان بسیار متفاوت بود. پسر از آنها سراغ ستارهی اول را گرفت هیچ کس جوابش را نداد؛ او به ناچار سراغ پیرترین مرد کاروان رفت آن مرد کسی نبود جز سلمان فارسی که مردی ایرانی بود و سالها پیش پیامبر نام او را از روزبه به سلمان تغییر داده بود آن دو با هم آشنا شدند و پسر باز نشانی از ستارهی اول گرفت و ..
کتاب ستاره های دوست داشتنی (حضرت محمد) نوشته ی محسن هجری توسط انتشارات شهر قلم به چاپ رسیده است.
برشی از متن کتاب
مرد سیاه پوستی بالای یک سکو رفت و چیرهایی گفت که پیش از آن بسیار شنیده بودم. صدایش کمی گرفته بود، اما آن قدر از ته دل اذان می گفت که آدم دوست داشت حالا حالا ها اذان بگوید. سلمان گفت: « او بلال است، برده ای که از کشور حبشه آمده و حالا همان احترامی را دارد که یک آدم مشهور و پولدار. » همان مردی که به من سلام کرده بود، پیشاپیش همه شروع به خواندن نماز کرد و من هم در کنار سلمان و دیگران، پشت سر او دست های مان بالا رفت... الله اکبر! بوی خوبی مثل بوی گلابی که پدر بزرگم به پیراهنش می زد، در هوا پیچیده بود. وقتی نماز تمام شد، به سلمان گفتم: « در شهر ما شکل و قیافه ی آدم ها و رنگ پوست شان خیلی به هم شبیه است. ولی این جا همه جور آدمی می بینم، چطور با هم این قدر مهربانند؟ » سلمان از ته دل خنده ای کرد و گفت: « می خواهی برویم از او بپرسیم؟ » نمی دانم چرا یک باره قلبم به تاپ تاپ افتاد، اما پیش از آن که حرفی برنم ، سلمان دستم را گرفت و نزد آن مرد مهربان و دوست داشتنی برد. تصمیم گرفتم این بار نگذارم او زود تر سلام کند؛ اما نمی دانم چه شد که او باز هم پیش دستی کرد و به من سلام کرد. بعد هم دست مرا در دست گرفت و با صدایی آرام گفت: « گویا از راه دور آمده ای، و خیلی زود هم می خواهی برگردی! » گفتم: « همین طور است، می ترسم اگر دیر برگردم، پدر و مادرم نگران شوند. » خندید و گفت: « خوشا به حالت، کودکی خردسال بودم که هم پدر و هم مادرم از دنیا رفتند، و حالا وقتی خدای مهربان می گوید به پدر و مادر خود نیکی کنید، خیلی خوب می فهمم که تا آن ها در کنار ما هستند باید قدرشان را بدانیم و به آن ها خدمت کنیم؛ چون روزی می رسد که برای همیشه از کنار ما می روند و آن وقت ما غصه دار می شویم که چرا برای آن ها کاری نکرده ایم. » می خواستم بپرسم چطور است که در این شهر، سیاه و سفید، پولدار و فقیر، قوی و ضعیف این طور با یکدیگر مهربانند. ناگهان بلال، یعنی همان سیاه پوستی که اذان می گفت جلو آمد. ستاره از جا بر خاست و در کنار خود به او جا داد. از این همه احترام تعجب کردم. سلمان آهسته زیر گوشم زمزمه کرد: « وقتی به خانه برگشتی، این آیه را از روی قران پیدا کن و به خاطر بسپار: گرامی ترین مردم نزد پروردگار، پرهیزکارترین و نیکوکارترین آن هاست! » انگار ستاره حرف های سلمان را شنید، چون بعد از آن که سلمان ساکت شد، با صدایی آرام و دوست داشتنی گفت: « خداوند آدم ها را به صورت ملت ها و گروه های مختلف آفرید، هر کدام رنگی دارند و هر کدام به زبانی سخن می گویند، اما برای خدای مهربان مهم آن است که کدام یک از آن ها اخلاق و رفتار نیکو دارد. آیا به دیگران کمک می کند؟ آیا به فکر همسایگان و دوستان خویش است؟ آیا به پدر و مادرش احترام می گذارد؟ آیا کار و تلاش می کند؟ آیا فکر و عقل خود را به کار می اندازد؟ »
- نویسنده: محسن هجری
- تصویرگر: میترا عبداللهی
- انتشارات: شهرقلم
نظرات کاربران درباره کتاب ستاره های دوست داشتنی (حضرت محمد)
دیدگاه کاربران