کتاب 14 قصه، 14 معصوم 7 (امام محمد باقر)
- انتشارات : قدیانی
- مترجم : حسین فتاحی
- تگ : 14 قصه 14 معصوم
محصولات مرتبط
کتاب امام محمد باقر(ع) هفتمین جلد از مجموعهی 14 قصه،14 معصوم نوشته ی حسین فتاحی با تصویرگری محمدرضا دادگر از سوی انتشارات قدیانی به چاپ رسیده است.
این اثربا نثری روان به زندگی پر برکت" امام محمد باقر"، پنجمین امام شیعیان پرداخته است. مولف در این مجموعه کوشیده تا با بیانی داستان گونه کودکان را با زندگی ائمه اطهار آشنا کند و سیره ی عملی آن بزرگواران را برجسته و روشن سازد. یکی از بارزترین ویژگی های این داستان را می توان زبان ساده ی به کار رفته در نگارش آن برشمرد، استفاده از جملات کوتاه نیز قصه را برای کودکان تا حدود زیادی قابل فهم و درک ساخته است. وی همچنین با روایت هر بخش تاریخی از زندگی چهارده معصوم به صورت داستان های کوتاه و مجزا در فصل های مختلف به کودکان کمک می کند که بتوانند به راحتی هر کدام را به خاطر سپرده و در مواقع لزوم آنها را به یاد بیاورند. داستان کتاب از انتخاب همسری شایسته برای امام سجاد (ع) و شروع زندگی ایشان با فاطمه، دختر امام حسن علیه السلام شروع می شود و در ادامه به تولد و دوران رشد و تربیت" امام محمد باقر(ع)" می پردازد. در فصل های بعد، به جنبه ها ی مختلف و اتفاقات مهم زندگی و چگونگی به شهادت رسیدن ایشان پرداخته می شود.
برشی از متن کتاب
روزی از روزها، مردی از راه دور و درازی به مدینه آمد. او می دانست که مدینه شهر پیامبر است و بهترین مسلمان ها در آن شهر زندگی میکنند. وقتی وارد مدینه شد، سراغ مسجد پیامبر را گرفت. مسجد را به او نشان دادند. مرد وارد مسجد شد. چشم به اطراف مسجد گرداند. چند نفر مشغول نماز و دعا بودند. رفت و کنار یکی از آنها نشست. وقتی نماز آن مرد تمام شد، مرد غریب رو به او کرد و گفت: "غریبم و از راه دوری آمده ام. مشکلی برایم پیش آمده است که می خواهم مسلمانی آگاه آن را برایم حل کند." مرد نمازگزار، چشم انداخت و اطراف را نگاه کرد و آنهایی را که در مسجد بودند، یکی یکی نگاه کرد. بعد "عبدالله" پسرعمر را که پیر مردی سالخورده بود، نشان داد. عبدالله در گوشه ای نشسته و مشغول عبادت بود. مرد اشاره به عبدالله کرد و گفت: "آن مرد را می بینی؟ عبدالله پسر عمر است. نزد او برو و سوالات را بپرس. هر چه باشد او پسر خلیفه است و می تواند جواب سوالت را بدهد." مرد غریب بلند شد و نزد عبدالله پسر عمر رفت، با احترام سلام کرد و کنار او نشست. عبدالله جواب سلامش را داد و پرسید: "از من چه کاری ساخته است؟" مرد غریب گفت: "سوالی دارم. آمده ام در مدینه که شهر پیامبر است، آن را از مسلمانی بپرسم تا مشکلم حل شود." عبدالله پسر عمر گفت: "خوب است، سوالت را بپرس." مرد به آرامی و با وسواس سوالش را پرسید. عبدالله پسر عمر کمی فکر کرد و به مرد غریب گفت: "یک بار دیگر سوالت را تکرار کن تا بهتر متوجه بشوم." مرد با همان وسواس سوالش را تکرار کرد و چشم به دهان عبدالله دوخت. خیلی دلش می خواست که جواب سوالش را بشنود و مشکلی که سال ها او را اذیت میکرد، حل شود و بعد با خیال راحت به شهر و دیار خودش برگردد. اما عبدالله ساکت بود و داشت فکر میکرد. فکر کردن عبدالله طول کشید. مرد غریب گفت: "چه شد پسر خلیفه؟ جواب سوالم را ندادی؟ تو هم جواب آن را نمیدانی؟" عبدالله شرمنده شد و گفت: "سوال تو مشکل است و من جوابش را نمیدانم." مرد غریب گفت: "یعنی در شهر پیامبر کسی نیست که جواب سوال مرا بداند؟" عبدالله نگاهی به اطراف مسجد انداخت. نزدیک منبر پیامبر نوجوانی مشغول نماز و دعا بود. عبدالله رو به مرد گفت: "آن نوجوان را می بینی؟ نزد او برو و سوالت را بپرس و جوابت را بشنو. وقتی جوابت را گرفتی، پیش من برگرد و آن را به من هم بگو." مانتو غریب با حیرت و تعجب بلند شد، در حالی که در دل می گفت: "چه چیز عجیبی! پسر خلیفه با این سن و سال جواب سوال مرا نمی داند، آن وقت مرا نزد کودکی می فرستد." مرد غریب با تردید و دودلی نزد آن نوجوان رفت. اتفاقاً همان لحظه نوجوان نمازش را تمام کرد و رو به مرد غریب گفت: "سلام علیکم!" مرد غریب جواب سلام آن نوجوان را داد. کنار او نشست و علت آمدنش به مدینه را گفت و بعد هم سوالی را که سال ها در ذهنش بود باز گفت. نوجوان با دقت به سوال مرد غریب گوش داد و بعد جواب سوال مرد را گفت، همان طور که حرف میزد، مرد هم مثل تشنه ای که جام آبی را سر بکشد جان می گرفت و خنده بر لب هایش می نشست. نوجوان با حوصله و با دقت، مسئله را باز کرد و جواب مرد را به صورت ساده ای بیان کرد. حالا مرد با دقت بیشتری به آن نوجوان نگاه میکرد. نوجوانی که خیلی تمیز و مرتب و بسیار ساده و مودب بود. وقتی مرد غریب جواب سوالش را شنید، از نوجوان تشکر کرد، بلند شد، خداحافظی کرد و نزد عبدالله پسر عمر برگشت...
(از سری کتاب های بنفشه)
نویسنده: حسین فتاحی
تصویرگر: محمدرضا دادگر
انتشارات: قدیانی
نظرات کاربران درباره کتاب 14 قصه، 14 معصوم 7 (امام محمد باقر)
دیدگاه کاربران