کتاب 14 قصه، 14 معصوم 1 (حضرت محمد)

کتاب حضرت محمد(ص) اولین جلد از مجموعه 14 قصه،14 معصوم  نوشته ی حسین فتاحی با تصویرگری محمدرضا دادگر از سوی انتشارات قدیانی به چاپ رسیده است.

کتاب حضرت محمد با نثری شیوا و روان  به زندگی  با برکت حضرت محمد پیامبر عظیم الشان اسلام پرداخته است، مولف در این مجموعه کوشیده تا با بیانی داستان گونه کودکان را با زندگی ائمه اطهار آشنا کند. یکی از بارزترین ویژگی های این داستان ها را می توان زبان ساده ی به کار رفته  در نگارش آن برشمرد که قصه را برای کودک دبستانی تا حدود زیادی قابل فهم و درک ساخته است. وی همچنین با روایت هر برهه از زندگی چهارده معصوم به  صورت داستان های کوتاه و مجزا در فصل های مختلف به کودکان کمک می کند که بتوانند به راحتی هر کدام را به خاطر سپرده و در مواقع لزوم آنها را به یاد بیاورند. داستان این کتاب از ازدواج عبدالله و آمنه ، پدر و مادر حضرت محمد شروع شده و به تولد و کودکی آن حضرت می پردازد. در ادامه در هر فصل به جنبه ها ی مختلف و اتفاقات مهم زندگی  ایشان از جمله ازدواج با حضرت خدیجه ، مبعوث شدن به پیامبری، چگونگی دعوت مردم به دین اسلام، هجرت به مدینه و واقعه ی مهم غدیر خم  پرداخته می شود.

 

برشی از متن کتاب

چند سالی بود که محمد به کوه نور می رفت و در غار حرا می نشست. خدا را عبادت می کرد و برای رهایی مردم از بد بختی می اندیشید‌حالا دیگر چهل سال داشت. چهره اش از همیشه روشن تر و مهربان تر بود. آن سال، در یکی از شب های ماه رجب، محمد در غار حرا عبادت می کرد. آسمان غرق ستاره بود و شهر مکه در خواب. اما او بیدار بود. ناگهان آسمان درخشید و نوری خیره کننده به محمد نزدیک شد. آن نور بزرگ، فرشته ای نورانی بود که نورش تا آسمان ادامه داشت. فرشته نزدیک محمد ایستاد وگفت:"بخوان محمد!" محمد به اطراف نگاه کرد. اما به هر طرف  که نگاه می کرد، همان فرشته را می دید. همه جا غرق در نور بود. فرشته دوباره وگفت:”بخوان محمد!" محمد لرزان و آرام گفت:"چه بخوانم؟ من که خواندن نمی دانم." همان لحظه کتابی پیش روی محمد باز شد و فرشته وگفت:"بخوان به نام پروردگارت که آفرید..." وقتی فرشته رفت و صدایش دیگر به گوش نرسید، محمد که هنوز از شکوه و هیبت آن حادثه می لرزید، از کوه پایین آمد. به یاد خدیجه، همسر مهربانش افتاده بود. باید نزد او می رفت. تنش خسته بود. وقتی به خانه رسید،همه چیز را برای خدیجه تعریف کرد. آنچه را که دیده و شنیده بود، همه را گفت. بعد هم روی زمین دراز کشید و گفت :"مرا بپوشان!" خدیجه با مهربانی، بالا پوشی بر محمد کشید و او را پوشاند. محمد به خواب رفت. خدیجه فهمید که برای شوهرش اتفاق مهمی افتاده است. او محمد را می شناخت و از دل مهربانش خبر داشت. می دانست که محمد تا چه حد برای مردم ناراحت و نگران است‌. می دانست که محمد از این همه ظلم و ستم بت پرستان غصه می خورد. باز هم آن فرشته نزد محمد آمد و گفت :"ای محمد تو از طرف خدا برگزیده شده ای که مردم را از بت پرستی باز داری."    

(از سری کتاب های بنفشه) نویسنده: حسین فتاحی تصویرگر: محمدرضا ادگر انتشارات: قدیانی