
محصولات مرتبط
کتاب بازی ها ی ممنوع اثر فرانسوا بوآیه و ترجمه ی قاسم صنعوی توسط نشر گل آذین به چاپ رسیده است.
داستان کتاب "بازی های ممنوع" به جنگ جهانی دوم در سال 1940 مربوط می شود. زمانی که نیروهای آلمانی در تابستانی گرم در خاک فرانسه پیشروی می کنند. مردمِ وحشت زدهی پاریس پس از بمباران شهر توسط جنگنده های آلمانی، خانه و کاشانه ی خود را رها می کنند و به سوی نقاطی که فکر می کنند امن هستند حرکت می کنند اما مردم بی دفاع در جاده ها نیز از بمباران در امان نیستند به طوری که تعداد زیادی از آنها در جاده ها جان خود را از دست می دهند. در میان مردم دخترک پنج _ شش ساله ای که طی بمباران ها پدر و مادر خود را از دست داده نیز هست. "پالت" بی یاور و تنها بدون هدف همچنان در انبوه جمعیت پیش می رود، در بین راه به مزرعه ای می رسد و در آنجا می ماند. او در این مزرعه با پسری هم سن و سال خودش آشنا می شود. دختر و پسر متاثر از پیشامدهای وحشتناک جنگ، دست به بازی های ممنوع مانند کشتار تمامی حیوانات مزرعه ( مرغ ها، جوجه ها، سگ ها و خرگوش ها) می زنند؛ و گودال هایی برای چال کردن جنازهی حیوانات حفر می کنند. آنها بعد از کشتار این حیوانات برای یافتن صلیب به گورستان ده می روند که ماجرای دیگری رخ می دهد...
فهرست
دربارهی نویسنده یادداشت بازی های ممنوع
برشی از متن کتاب
آقای کشیش دوچرخه اش را در کنار جاده یافت. احساس کرد وضع پایش خیلی بهتر است و با شادی و نشاط سوار دوچرخه شد. و چون جاده تا کلیسا صاف بود در صد متری که طی کرد خود را خیلی جوان یافت. در صد متری، پنج گاو در جاده اشکار شدند و اقای کشیش ناگهان کندی واکنش هایش را احساس کرد. معجزه ای سبب شد که او به هیچ یک از ان ها نخورد و کاملا از نزدیک شان گذشت و اهسته در گودال پیاده شد. میشل که دنبال گله گاو بود گفت: ژوزف است. ژوزف کشیش وانمود کرد که به میل خودش توقف کرده است و بهمیشل گفت: خوب، حالا یک دوست کوچولو داری؟ میشل کنجکاو شد، سرخم کرد و چشم هایش درخشید: کی این را به شما گفته؟ کشیش گفت: میشل، خدا همه چیز را می داند. میشل از سر شیطنت چشمکی زد و گفت: آقای کشیش، شما که خدا نیستید. تقریبا چرا، پسرم. بچه ی خدا چه شکلی است؟ شکل یک فرشته ی کوچولو. پس من هم تقریبا یک فرشته ی کوچولویم؟ ژوزف کشیش گفت: مسلما پسرم. و بعد با وقار اضافه کرد: و اگر دوست کوچولویت را به راه خدا بکشانی واقعا فرشته می شوی. میشل همان طور سرش را کج نگه داشته بود، چشم هایش نیمه بسته بودند، بی آن که خودش هم خوب درک کند شکلک کوچکی نوک دماغش بود. کشیش سر به زیر انداخت، یک ابرویش را بالا برد، و به میشل خیره شد.« می دانی مه او حتی بلد نیست دعا بخواند و صلیب رسم کند.» میشل برای انکه کشیش را شاد کند گفت: آه عجب! زنبور عسلی در اطراف کلاه گرد شروع به وزوز کرد. کشیش زنبور را با دست راند. میشل بی آن که به زنبور اعتنایی داشته باشد بی اختیار فکر کرد: الان است که ژوزف گرفتار نیش غول شود! و آهسته، افق، مزرعه ها، کناره های سبز رنگ نهر، راه و جاده را برانداز کرد و بعد،یک لکه ی بزرگ روغن روی ردای کشیش دید، با خود گفت که او مستحق یک جفت کشیده است. وزف در چرخه اش را برداشت و میشل خاطر نشان کرد: من هم خیلی دلم می خواست یک دوچرخه ی زنانه مثل این داشتم. با این آسان تر می شود یاد گرفت. و آرزو کرد وقتی بزرگ شد کشیش شود. کشیش ضمن این که چین های لباده اش را صاف می کرد گفت: به زودی برای خودت مردی می شوی. هنوز نه. سکوت کوتاهی ایجاد شد. سرانجام میشل تصمیم گرفت و پرسید: پولت کجا است؟ پولت همان طور در کنار نهر بود. آقای کشیش با کلمه هایش، حرکت هایش و نگته گریزانش، او را آشفته کرده بود، گذشته از این، هوا هم گرم بود، خیلی گرم، و او ناراحتی غریبی احساس می کرد. ایستاده، علامت صلیبی رسم کرد. به نام پدر، پسر و روح القدس، آمین سپس از حرکت باز ایستاد تا آقای کشیش را به یاد بیاورد. واقعا کشیش چه کار می کرد؟ بالا، پایین، چپ، راست. پولت مردد مانده بود. حرف ها را به یاد می اورد، ولی حرکن ها به نظرش درهم و مغشوش می رسیدند. امتحان کرد: بالا، پایین، چپ، راست. این شانه، ان شانه. در عالم تردیدی که داشت از سر شروع کرد: بالا، پایین، چپ، راست. سپس کشف کرد که تمرین را تا بی نهایت می توان ادامه داد...
نویسنده: فرانسوا بوآیه مترجم: قاسم صنعوی انتشارات: گل آذین
مشخصات
- مترجم قاسم صنعوی
- انتشارات گل آذین
نظرات کاربران درباره کتاب بازی های ممنوع - فرانسوا بوآیه
دیدگاه کاربران