
محصولات مرتبط
کتاب گورچین به قلم شهره احدیت در انتشارات نگاه به چاپ رسیده است.
داستان این کتاب در مورد زنی است که به دلیل مشکلات ناباروری، تصمیم می گیرد با همسر خود، برای لقاح مصنوعی به آلمان سفر کند. او در این راه پر فراز و نشیب بالاخره موفق می شود، فرزندش را به دنیا بیاورد اما در این مسیر ناهموار مشکلات مختلفی گریبان گیرش می شود که این مشکلات، تم اصلی داستان را تشکیل می دهند. راوی داستان، یعنی کاراکتر زن نابارور، با همان جملات آغازین کتاب مخاطب را به فضایی متفاوت یعنی فضایی که خودش در آن زندگی می کند، می برد. از زمانی که زن شروع به روایت داستان می کند، مخاطب با پی بردن به ذهنیاتِ او از طریق مکالمه هایش با اطرافیان، شخصیت واقعی اش را می شناسد و در می یابد او زنی است قدرتمند که با صبر و استقامت های فراوان سعی بر حفظ زندگی زناشویی اش دارد. البته گاهی اوقات در برش های زمانی مختلف راوی دانای کل، روایت قصه را بر عهده می گیرد و از دنیای بیرونی و درونی این زن و شوهر می گوید. "شهره احدیت" با نثری فوق العاده، زیبایی قلمش را به رخ همگان می کشد و به گونه ای با کلمات بازی می کند که مخاطب در بازی های زبانی و فوت و فن های نویسندگی اش غرق می شود. البته این غرق شدگی مخاطب به دلیل عدم درک ماجرا نیست، درک این بازی ها به هیچ عنوان سخت نیست و خواننده به راحتی با جملات جادویی این رمان ارتباط برقرار می کند.
برشی از متن کتاب
تا چشم کار می کند خاک سرخ است که همه جا را گرفته. خاک، خاک که تا مچ پاها بالا آمده. صفا دست مارال را در دست میگیرد. توی خاک فرو می روند و می روند. مارال بر می گردد به عقب، مهری سرگردان می دود. هراسان به دنبال صفا. مارال سر بلند می کند رو به آسمان. خاک همه آسمان را گرفته. آسمون و زمین سرخ. غبار نمی گذارد جایی را خوب ببین.د اینجا کجاست؟ چه وقت است؟ از کجا تیری می آید که می نشیند بر چشم مارال؟ از همان تیرها که قدیم می گذاشتند در چله کمان و رها میکردند. مارال چشم برهم می گذارد و می گشاید. از گوشه چشم پرخون مارال، آبراه باز میکند، سرریز می شود تا تن او. مگر چشم مارال دریا بود؟ آب می ریزد پایین روی خاک. خاک ها گل می شوند. بعد آب همه جا را می گیرد. خاک ها دریا میشوند. صفا غرق در دریا است. جایی میان آب بال بال می زند. سرش هزار بار می رود پایین و می آید بالا. مارال غرقه در آب سردرگم، حیران از صفا دور می شود. صفا دست و پا می زند. باید خودش را جمع کند تا بتواند مارال را نجات دهد. شنا می کند. آن قدر تند شنا می کند که خودش هم باور ندارد. سر بلند می کند و هوا را به درون می کشد. همه ی نیرویش را روی دست هاش جمع می کند. انگار آقاجون هم جایی آن دورها است. صفا می بیند و نمی بیند. دو دست را به زیر تن مارال می برد. مارال حالا در دست های صفاست. شنا می کند. نفسش تنگ است؛ بالا نمی آید. هراسان مارال را به کناره می رساند. این جا کجاست؟ مارال را پرت می کند روی شن ها. چشم های مارال بسته است. شاید زخم تیر باشد گوشه چشمش. سینه اش بالا و پایین می رود. شکمش کوچک شده مثل قبل. چشم که باز می کند، برمیگردد به طرف دریا، کسی توی آب غوطه می خورد، کسی فریاد می زند، در آب فرو می رود. مارال فریاد می زند. مارال با خشم به صفا نگاه می کند و از جا می پرد. میدود به طرف دریا مهری دست و پا می زند. مهری دور و دورتر می شود. مهری فریاد می زند: صفااا چه کنم؟ چه طور بروم توی آب؟ رمقی نمانده برایم. مارال سرگردان و مویه کنان توی آب راه می رود. مهری دور و دورتر میشود. دریا پر از گل است. صفا خیس عرق روی تخت می نشیند بوی ادکلن ژوپ باز فضا را پر کرده. هنوز هم هست. بویی غریب که دیوانه اش می کند. از جا بلند می شود می رود آشپزخانه سرش را می گیرد زیر شیر ظرفشویی. کابوس رهام نمی کند. سالهاست هر بار جوری به سراغم می آید. شده همدم شبهام. با من می خزد زیر پتو و می شود همراهم. مثل این بوی لعنتی که نمی دانم از کجا می پیچد توی خانه. آدم می تواند وقتی خسته است برود سفر، بخوابد، با دنیا قهر کند ولی این لعنتی را نمی شود ول کرد، همه جا می آید، هرجا که بخوابم. گاهی شبها می رود مرخصی. یک هفته که شد باور می کنم که تمام شد اما دوباره شبهام را پر می کند. صفحه 68
- نویسنده: شهره احدیت
- انتشارات: نگاه
مشخصات
- انتشارات نگاه
نظرات کاربران درباره کتاب گورچین - شهره احدیت
دیدگاه کاربران