درباره کتاب شاهزاده و سیب طلا (داستانهای چشم قلمبه 8)
کتاب جلد هشتم از مجموعه ی داستان های چشم قلمبه می باشد. در هر جلد از این مجموعه یکی از داستان های کهن که از گذشته های دور به اشکال مختلف بازگو شده اند، برای کودکان به صورت خلاصه شده و به شکل جذاب بیان می شود. طراحی این سری کتاب ها به شکلی خلاقانه و زیبا می باشد. بر روی تمامی جلد ها کودک تصویر دو چشم برجسته که در صفحه ی انتهایی کتاب وجود دارند را می بیند. در هر صفحه از کتاب چشم های شخصیت طراحی شده در آن صفحه، با دو چشم انتهای کتاب مطابقت دارد. این کتاب ها به دلیل ظاهر جذاب شان برای مخاطب کودک جالب بوده و آن ها را به خود جلب می کند. در این جلد داستان شاهزاده و سیب طلا برای کودکان نقل می شود. در زمان های دور پادشاهی بود که سه پسر به نام های جمشید، خورشید و محمد داشت. همچنین پادشاه باغی داشت که درختی جادویی درآن وجود داشت. این درخت هر سال در شب یلدا سیبی از طلا می داد. اما تا به آن روز کسی آن سیب را ندیده بود. جمشید و خورشید در دو سال متوالی برای بدست آوردن سیب طلا در شب یلدا به همراه عده ی زیادی سرباز وارد باغ شدند، اما در نیمه های شب همه ی سرباز ها و شاهزاده ها به خواب می رفتند و صبح روز بعد که از خواب بیدار می شدند خبری از سیب طلا نبود. کوچکترین پسر پیش پادشاه رفت و از او خواست تا اجازه دهد برای یلدای سال بعد او به باغ برود. پادشاه ابتدا قبول نکرد اما با اصرار پسرش، قبول کرد. محمد در شب یلدا به تنهایی وارد باغ شد او هیچ کس را با خود نبرد و فقط مقداری نمک به همراه برد. او کمی از دست خودش را برید و بر روی آن نمک ریخت تا از سوزش زخم خوابش نبرد. در نیمه های شب ناگهان سایه ای دید و متوجه شد که دیوی به سمت درخت می آید. دیو سیب طلا را از درخت چید و با خود برد. محمد با تعقیب دیو قصر زیبای او را پیدا می کند. و متوجه می شود که او سه دختر زیبا را زندانی کرده تا هر شب برای او قصه بگویند. او تصمیم می گیرد تا با دیو بجنگد و ...
تصاویر کتاب توسط معصومه پورمند تصویرگر کتاب به زیبایی خلق شده اند. کتاب برای گروه سنی الف و ب به چاپ رسیده است.
کتاب شاهزاده و سیب و طلا نوشتهی روزیتا قاسم لو توسط انتشارات آریانوین به چاپ رسیده است.
برشی از متن کتاب
یکی بود یکی نبود، در زمانهای خیلی دور در سرزمینی زیبا پادشاهی زندگی می کرد که سه پسر داشت این پادشاه یک باغ بزرگ هم داشت که در آن یک درخت جادویی وجود داشت، این درخت هر سال در شب یلدا یک سیب طلایی می داد اما مردم می گفتند که این فقط یک افسانه است چون هیچ کس تا به آن روز سیب طلا را ندیده بود. روزی پادشاه سه فرزند خود را صدا کرد و به آنها گفت: ما تا بحال نتوانستیم سیب طلا را ببینیم به نظر شما چه اتفاقی برای آن می افتد آیا کسی آن را می دزد؟ پسر بزرگ که جمشید نام داشت گفت: ای پدر به من اجازه بدهید تا به باغ بروم و در آن شب مراقب درخت سیب باشم من قول می دهم تا دزد سیب را دستگیر کنم و پیش شما بیاورم پادشاه قبول کرد شب یلدا رسید شاهزاده با یک عالمه سرباز به باغ رفت آنها از سر شب شروع به تفریح و شادی و بازی در باغ کردند. آنها تا می توانستند خوراکی با خود به باغ برده بودند پس حسابی خوردند و شادی کردند. تا اینکه شب از راه رسید و کم کم خواب به سراغ چشم های شان آمد. یکی یکی تمام سربازها به خواب رفتند تا اینکه صبح وقتی شاهزاده جوان از خواب بیدار شد اثری از سیب روی شاخه ندید پس دست خالی و سرشکسته پیش پادشاه برگشت پادشاه ناراحت شد از اینکه پسر بزرگش نتوانسته بود سیب را با خود بیاورد اما پسر دوم خورشید گفت: پدر نگران نباش سال بعد من برای نگهبانی به باغ خواهم رفت بعد از یکسال ملک خورشید با کلی خدمتکار و نوکر راهی باغ شد آنها هم با خودشان کلی غذا و نوشیدنی برده بودند تا در باغ جشن بگیرند و نترسند اما وقتی مقداری از شب گذشت و حسابی غذا خوردند کم کم خوابشان گرفت، صبح باز هم خبری از سیب طلا نبود و پسر دوم هم دست خالی به قصر برگشت پادشاه از این اتفاق خیلی غمگین شد. سال بعد کوچکترین پسر که محمد نام داشت پیش پدرش رفت و از او خواست تا برای نگهبانی به باغ برود اما پدرش خندید و گفت: برادرهایت که از تو بزرگتر بودند نتوانستند این کار را انجام دهند تو چگونه می خواهی مراقب سیب طلا باشی محمد خواهش کرد تا پدر به او اعتماد کند پس پادشاه اجازه داد. شب یلدا که از راه رسید شاهزاده جوان تک و تنها به باغ رفت، او هیچ سربازی را همراه خود نبرد حتی غذا و خوراکی هم همراه نداشت فقط مقداری نمک همراه خود برد.... .
نویسنده: روزیتا قاسم لو تصویرگر: معصومه پورمند انتشارات: آریا نوین
نظرات کاربران درباره کتاب شاهزاده و سیب طلا (داستانهای چشم قلمبه 8)
دیدگاه کاربران