کتاب دعبل و زلفا به نویسندگی مظفر سالاری در انتشارات به نشر به چاپ رسیده است.
"دعبل و زلفا" رمانی جذاب، زیبا و خواندنی است که از عشقی پرکشش و جاودان روایت می کند. شخصیت اصلی داستان مردی به نام "دعبل خزاعی" می باشد که از شاعران مشهور اهل بیت بوده و با زبانی صریح و پرنفوذ از مظلومیت امامان شیعه، اشعار زیبایی را می سراید؛ وی در عصر امام موسی کاظم (ع) و هم چنین امام رضا (ع) روزگار می گذراند. ماجرای اصلی داستانی از نقطه ای آغاز می گردد که او به بغداد سفر کرده و در آن جا هنگامی که به بازار می رود، توجهش به سوی اسیری جلب می شود که به عنوان برده برای فروش آورده شده؛ این اسیر، زنی زیبا رو و نجیب به نام "زلفا" است که دعبل با نگاه اول، یک دل نه صد دل عاشق و شیدای او می گردد. روزها از پی هم می گذرند اما دعبل آن زن را فراموش نکرده و مدام در رویاهای خویش با او همراه شده و شعرهای زیبایی را در وصفش می سراید تا این که از قضا دوباره با او روبه رو می شود. دل بستگی دعبل به زلفا به قدری شدید است که تصمیم می گیرد این مساله را با او مطرح کند؛ غافل از این که موانع زیادی بر سر راه این عشق و عاشقی قرار گرفته و او را از معشوقش دور می سازد. در طول داستان اتفاقات غیر قابل پیش بینی و پر هیجانی می افتد که موجب جذابیت هر چه بیش تر قصه شده و تمام ذهن و فکر مخاطب را به خود معطوف کرده و او را تا پایان، با خویش همراه می کند.
برشی از متن
دعبل سوار بر اسب و هلال سوار بر گاری، وارد بازاری شدند که سقفی آجری و بلند داشت. دعبل لباس زیبایی به تن داشت و دستاری زیباتر به سر. به حمام رفته بود و پوست صورت و موهایش می درخشید. از کارگاه ها و فروشگاه های مجلل زرگری و جواهر فروشی گذاشتند و به عطاری ها رسیدند. در آن قسمت، بوی مشک و عنبر و زعفران و هل و دارچین پیچیده بود و دماغ را حال می آورد. به بازاری فرعی پیچیدند که سراسر دکان هایی بزرگ بود و وسایل منزل و لوازم آشپزی و پذیرایی می فروختند. از آن جا که بیرون آمدند، دیگر گاری پر بود و جا برای خریدی دیگر نداشت. راهشان را به کاروان سرایی کوچک و زیبا کج کردند. گاری و اسب را کنار حوض و درختان قطور و بلند حیاط، به غلامی نوجوان سپردند. به سوی ایوان مقابل پیش رفتند. جلوی ایوان، پرده ای صورتی آویزان بود که میانش شکافی عمودی داشت. جلوی پرده، پیرمردی فربه و کوتاه روی صندلی نشسته بود و چرت می زد. پاهایش به زمین نمی رسید. دعبل کیسه ای پر از سکه مقابل صورت او گرفت و آرام تکان داد. پیرمرد با شنیدن موسیقی آرام سکه ها، چشم باز کرد و لبخند زد. - درود بر شما! من صدای زر سرخ را می شناسم. درست حدس زدم؟ - سلام پدر جان! پول خوب آورده ایم و غلام و کنیزی خوب می خواهیم. هلال گفت: اگر گران یا معیوب بفروشی با مستوفیان دربار طرف خواهی بود. غلام و کنیزی می خواهیم که تربیت شده و کاردان باشند. پیرمرد چند بار دست به هم زد. صداهایی از پشت پرده برخاست. کسانی با عجله می دویدند و چهارپایه هایی را جا به جا می کردند. دو کنیز زیبا از شکاف، رخ نشان دادند. دو طرف پرده را گرفتند، بالا زدند و به قلابی آویختند. ده تایی کنیز و غلام روی کرسی هایی نشسته بودند و طوری لبخند می زدند که دندان های سفید و سالم شان دیده شود. کنیزی که از بقیه زیباتر و نزدیک تر بود با حرکت سر و گردن، خرمن موهای تاب دارش را چرخی داد و از گوشه ی چشم به دعبل نگاه کرد. سفیدی و سیاهی چشمانش بی نقص بود. - تو زیبایی و من هم زیبا هستم. قول می دهم که از خریدنم شادمان شوی. پیرمرد گفت: آوازش دل نشین است و دف و طنبور را شیرین می نوازد. دعبل آهسته پرسید: از غلامان کدام شیعه اند؟ پیرمرد به غلامی که عقب تر از همه نشسته بود و به دعبل نگاه نمی کرد، اشاره کرد. - آن یکی. نامش ثقیف است. مغربی است. بر پشتش ماه گرفتگی کوچکی دارد. برخی نمی پسندند. اگر این عیب را نداشت، صد دینار می ارزید. در عوض زرنگ و مطیع است. با دستان آویخته نماز می خواند. لابد شیعه است. زبان ما را خوب حرف نمی زند که مایه ی تفریح است. زود یاد می گیرد. اشاره کرد که ثقیف نزدیک آید. ثقیف با دست صورتش را پوشاند و با بی رغبتی برخاست و پیش آمد. دعبل به جمع کنیزان نگاه کرد و دید که یکی شان بی صدا اشک می ریزد. دست ثقیف را آرام کنار زد. گونه هایش خیس بود...
- نویسنده: مظفر سالاری
- انتشارات: به نشر
نظرات کاربران درباره کتاب دعبل و زلفا - مظفر سالاری
دیدگاه کاربران