کتاب بابی بی باک (فسقلی ها 10)

کتاب بابی بی باک جلد دهم از مجموعه کتاب های فسقلی ها نوشته ی تونی گراس، ترجمه ی محمدرضا مهرافزا و بازنوشته ی شکوه قاسم نیا توسط انتشارات قدیانی به چاپ رسیده است.

" بابی " پسر کوچولوی شیطون و سر به هوایی بود و از انجام دادن کارهای خطرناک لذت می برد. به عنوان مثال در بازی اسکیت او کارهای خطرناکی روی یخ انجام می داد. دیگران همیشه به او می گفتند که نباید کارهای خطرناک انجام دهد چون ممکن است برایش دردسر ساز شود. او با دیدن آگهی استخدام در سیرک تصمیم گرفت آن جا برود و استخدام شود چون سیرک پر بود از کارهای خطرناک و او عاشق خطر کردن بود. مدیر سیرک با کار کردن او در خطرناک ترین قسمت سیرک یعنی بندبازی موافقت کرد اما زمانی که برای اجرای نمایش می رود با صحنه عجیبی رو به رو می شود...

داستان های این مجموعه با زبانی ساده و قابل فهم، اشاره به مسائل تربیتی و اجتماعی کودکان دارد. شخصیت اصلی هر یک از داستان های این کتاب دختر یا پسر کوچولویی است که یک رفتار زشت و یا عادت منفی در خود دارد که در پایان داستان متوجه رفتار اشتباه خود می شود. چهار جلد از این مجموعه داستان ها در پایان کتاب فارسی دوره ی دبستان به عنوان کتاب مناسب برای کودکان معرفی شده است. مجموعه ی 30 جلدی فسقلی ها برگزیده ی کتاب برتر ششمین، هشتمین، دهمین و یازدهمین دوره ی جشنواره ی کتاب آموزشی رشد می باشد.

 

برشی از متن کتاب

" بابی " کارهای خطرناک را خیلی دوست داشت. از هر درختی بالا می رفت. در بازی اسکیت هم تندتر از بقیه می رفت. او روی یخ حرکت های خطرناکی انجام می داد. دیگران به او نصیحت می کردند که: بابی، احتیاط کن! این کارها خطرناک است! اما این حرف ها به گوش بابی فرو نمی رفت. حتی او را تشویق می کرد که بیشتر خطر کند. یک روز بابی روزنامه ای را ورق می زد. چشمش به یک آگهی افتاد. نوشته بود: به یک نفر برای کار در سیرک احتیاج است. چشم های بابی برق زد. کار کردن در سیرک برای او یک آرزو بود. او حتی فکرش را کرده بود که با چه گروهی کار کند؛ گروهی که حیوانات وحشی را برای نمایش آموزش می دهد، گروه آکروبات بازها، و بالاخره گروه بندبازها. که البته این آخری از بقیه بهتر و هیجان انگیزار بود. بابی تصمیم گرفت که هر طور هست این شغل را به دست بیاورد. او موفق شد! مدیر سیرک، او را برای کار در سیرک قبول کرد. بابی از آقای مدیر پرسید: می توانم در گروه بندبازها باشم؟ مدیر سرش را تکان داد و گفت: البته که می توانی! ما یک گروه بندباز خیلی استثنایی در سیرکمان داریم به نام گروه " بپر بالا "، برنامه شان عالیست. می دانی که بازی روی بند خیلی خطرناک است! بابی گفت: بله، می دانم! و به دور و بر نگاه کرد. اما هیچ بندی را برای بندبازی ندید! برنامه شروع شد. آقای مدیر، بابی را با خود به داخل چادر بزرگ نمایش برد. جمعیت زیادی برای تماشا آمده بودند. پدر و مادر بابی هم در ردیف اول نشسته بودند. بابی از مدیر سیرک پرسید: آن گروهی که گفتید، بندباز هم دارد؟ مدیر جواب داد: البته که دارد! یک بندباز درجه یک به نام آقای وروجک. بابی دوباره به دور و بر نگاه کرد. عجیب بود! چرا هیچ بندی در آن جا نبود؟...

• برای پیش دبستانی ها و سال های اول و دوم
• از سری کتاب های بنفشه
• نویسنده: تونی گراس
• بازنوشته ی: شکوه قاسم نیا
• ترجمه ی: محمدرضا مهرافزا
• انتشارات: قدیانی