محصولات مرتبط
کتاب فرانکلین و کلاه ایمنی نوشته ی شارون جنینگز و ترجمه ی شهره هاشمی توسط انتشارات پیک دبیران به چاپ رسیده است.
" فرانکلین " قادر است به تنهایی کارهای بسیاری انجام دهد اما او مدتی است که نمی تواند سگک کلاه ایمنی اش را ببند چون این کلاه برایش خیلی کوچک شده است. او برای شرکت در مسابقه ی دوچرخه سواری نیاز به یک کلاه ایمنی دارد که اندازه ی سر او باشد و بتواند به خوبی از او محافظت کند. به همین خاطر مادرش، او را با خود به فروشگاه می برد و او یک کلاه ایمنی براق با یک چراغ قرمز روی سرش، انتخاب کرده و می خرد. فرانکلین برای روز مسابقه بسیار هیجان زده بود و دلش می خواست کلاه جدیدش را هرچه زودتر به دوستانش نشان دهد. روز مسابقه دوستانش همگی در حال آماده شدن بودند که او دید دوستانش به دوچرخه ی خرگوش به خاطر مقوایی که بین چرخ های آن قرار داده بود و صدای خاصی می داد می خندند. او تصمیم گرفت با دوچرخه و کلاه ایمنی خرس در مسابقه شرکت کند و کلاه ایمنی خود را پنهان کند. اما متاسفانه راکون پلیس به او می گوید که این کلاه مناسب سر تو نیست و برایت بزرگ است پس نمی تواند به خوبی از سرت محافظت کند و تو نمی توانی در مسابقه شرکت کنی...
به نظر شما آیا او کلاه خود را بر سر گذاشته و در مسابقه شرکت می کند یا اینکه تا نوبت بعدی آزمون دوچرخه سواری صبر خواهد کرد؟
برشی از متن کتاب
فرانکلین کلاه ایمنی سفید - نقره ای که چراغ قرم رنگی روی آن بود را برداشت و گفت: من این را می خواهم. مادر فرانکلین اندازه ی کلاه ایمنی را امتحان کرد. درست اندازه ی سر فرانکلین بود. مادر فرانکلین پرسید: آیا فکر می کنی همین کلاه را می خواهی؟ این کلاه خیلی پر زرق و برق است. فرانکلین جواب داد: فکر می کنم برای من کلاه خوبی باشد. مادرش گفت: اگر این طور است پس همین کلاه را می خریم. فرانکلین هم از شادی بالا و پایین پرید و خیلی خوشحال شد. بعد ازظهر فرانکلین علامت هایی که باید با دست در آزمون دوچرخه سواری می داد را تمرین کرد. پدر فرانکلین گفت: فردا به خوبی از عهده ی این کار بر می آیی و من فکر می کنم راکون پلیس با دیدن کلاه ایمنی تو حسابی تحت تاثیر قرار بگیرد. فرانکلین با غرور گفت: می خواهم کلاهم را به دوست هایم نشان دهم. نمی توانم تا فردا صبح صبر کنم.روز بعد فرانکلین برای رسیدن به محل آزمون، زمان را محاسبه کرداو می خواست زمانی آن جا برسد که تمام دوست هایش رسیده باشند. فرانکلین تصمیم گرفته بود که با کلاه ایمنی جدیدش همه را شگفت زده کند. راکون پلیس سوت زد. وقت آزمون بود. دوچرخه سوارها، دوچرخه های خود را به طرف خط شروع هل دادند. روباه پرسید این صدای چیست؟ خرگوش با غرور گفت: صدای دوچرخه ی من است. من یک تکه مقوا لای چرخ هایم گذاشته ام. حالا دوچرخه ام صدای موتور سیکلت می دهد. روباه گفت: صدای یک تکه مقوا که به چرخ تو چسبیده است!!! روباه و سگ آبی خندیدند و به طرف خط شروع حرکت کردند. خرگوش خجالت کشید و گفت: شاید باید این مقوا ها را از کنار چرخ در بیاورم...
نویسنده: اوا مور تصویرگر: سین جفری - مارک کورن مترجم: شهره هاشمی انتشارات: پیک دبیران
نظرات کاربران درباره کتاب فرانکلین و کلاه ایمنی
دیدگاه کاربران