محصولات مرتبط
دربارهی کتاب یادگاری های نادر ابراهیمی (سنجاب ها)
این کتاب نادر ابراهیمی روایتی ساده و داستانی جذاب دارد. داستان در بارهی سنجابهایی است که در یک جنگل بزرگ و در خانهای بزرگ با آرامش زندگی میکردند. آنها زندگی آسودهای داشتند و همگی مشغول کاری بودند و غروبها دور هم جمع میشدند و با هم گفتگو میکردند، روزهای تعطیل جشن میگرفتند و کنار دریاچهی کوچک میرفتند و بیغم بودند و فکر روزهای پیش رو را نداشتند.
یک روز پلنگی به جنگل آن ها آمد و زندگی و خوب و خوش آن ها را بر هم زد و یکی از سنجاب هایی را که آن روز مسئول تمیزی خانه بود خورد. سنجاب ها فرار کردند و هر کدام گوشه و کناری مخفی شدند. پرندگان به برادر سنجاب خبر دادند که پلنگ برادرش را خورده است. سنجاب اعتراض کرد و به پلنگ گفت با خوردن برادرش سیر شده است یا نه. پلنگ زبان سنجاب ها را نمی دانست و فقط نعره می کشید.
یکی از سنجاب ها که زبان پلنگ ها را بلد بود، برای خوش خدمتی و نجات جانش به پلنگ گفت که سنجاب به او دشنام داده است. پلنگ عصبانی شد و به سنجاب ها گفت باید سنجاب کوچولو را به او بدهند یا او را از جنگل بیرون کنند. سنجاب ها تصمیم گرفتند سنجاب را از جنگل بیرون کنند، زیرا نمی توانستند جلوی پلنگ بایستند. آن ها می دانستند که سنجاب دشنام نداده است ولی جرأت مخالفت با پلنگ را نداشتند.
سنجاب کوچک متحیر مانده بود که چرا هم نوعانش از او دفاع نکردند و پلنگ را از جنگل بیرون نکردند. او به راه افتاد و خودش را دلداری داد و به دنبال خانه ی کوچکی برای خودش گشت. او پس از شش روز به جنگلی رسید و از نگهبانان جنگل خواست تا او را به جنگل راه بدهند و بگذارند او روی یکی از درختان لانه بسازد ولی آن ها او را از آن جا راندند و به او گفتند هنوز توی جنگل بزرگ است و جنگل هنوز تمام نشده و او راه طولانی در پیش دارد و هر کس که به پلنگ دشنام داده مجازاتش آوارگی و بی پناهی است. سنجاب به راهش ادامه داد و فقط صدای خنده ی نگهبانان جنگل را می شنید.
او چندین روز دیگر راه رفت و شمارش روزها از دستش در رفت. او بعد از ماه ها به بیشه ای کوچک رسید و روی شاخه ی بیدی خوابش برد. وقتی از خواب بیدار شد خودش را بین سنحاب های ساکن بیشه دید. او قصه اش را برای سنجاب های بیشه تعریف کرد و از آن ها خواست او را بین خودشان بپذیرند و...
بخشی از کتاب یادگاری های نادر ابراهیمی (سنجاب ها)
سنجاب زیر لب گفت: من به هیچ کس دشنام نداده ام. و به راه افتاد - و همچنان که می رفت و صدای خنده ی نگهبانان جنگل را می شنید، با خود گفت: من نباید از این که به هیچ جنگلی راهم نمی دهند، بترسم! دنیا پر از همه چیز است و حتما بیشه ی کوچکی که از چهارم سو باز باشد، توی دنیا کم نیست. من در یک بیشه ی کوچک، خانه ی کوچکی برای خوم درست می کنم...
سنجاب می رفت و روزها را می شمرد. آن قدر که بلد بود، شمرد و بعد، حساب روز ها را از هم گم کرد.
عاقبت پس از چندین ماه، زمانی بیشه یی دید از چهار سوی، باز. گفت: دنیا مال آن هاست که می جویند و می یابند. با غرور، خسته و کوفته، روی دو شاخه ی درخت بیدی خوابید. اما آن جا، در آن بیشه ی کوچک، سنجاب های زندگی می کردند. بیدار که شد، خود را میان آن ها دید.
- آه ... عزیزان من! مرا از جنگل بزرگ بیرون کرده اند. باور کنید که تنهایی، بی خیال ترین سنجاب ها را هم از پا می اندازد. اگر بخواهید مردانگی سنجاب ها را فراموش کنم، برایتان هفت بار که نخستین قطره های نور خورشید از آسمان بر زمین ببارد؛ هفت روز که شب شود؛ و هفت بار که ماه، این فانوس کوچک آسمان را بیاویزند، گریه می کنم. مرا مثل خودتان بدانید و برایم، در میان خود، جایی باز کنید - جای بسیار کوچکی ...
و چون هیچ کس جوابی نداد، دوباره گفت: بله... جای بسیار کوچکی.... من بیشه ی شما را آباد تر می کنم.
آن گاه، یکی از سنجاب ها گفت: ای سنجاب سرگردان! تو باید بدانی که بیشه های باز فرزندان همان جنگل ها هستند. تو باید بدانی در زمان های خیلی خیلی خیلی قدیم، بیشتر دنیا آب بود و باقی، همه جنگل...
- این داستان را شنیده ام، و شنیده ام که در آن زمان های خیلی خیلی قدیم، که فقط یک جنگل وجود داشت سنجاب ها همه با هم زندگی می کردند و به هم، بستگی داشتند. جنگل ها که جدا شدند، سنجاب ها جدا ماندند. ما همه سنجابیم، درست مثل هم، چرا به من جای کوچکی نمی دهید؟
سنجاب ها همه به او نگاه کردند و هیچ نگفتند. سنجاب سرگردان به چشم های تک تکشان نگاه کرد و رنگ آشنایی ندید. نگاهشان، مثل سرمای زمستان سرد بود. برگشت و بیشه را پشت سر گذاشت. چند قدمی که رفت، گفت: این دروغ است که می گویند سنجاب ها همه به هم، بستگی داشته اند.
کتاب سنجاب ها اثر نادر ابراهیمی با تصویرگری حمیدرضا رحمانی از انتشارات شهر قلم، به همراه سایر کتاب های داستان کودکان را از فروشگاه اینترنتی کتابانه خریداری نمایید.
نویسنده
دربارهی نادر ابراهیمی
" نادر ابراهیمی " در 14 فروردین سال 1315 در تهران به دنیا آمد. پدرش عطاءالمُلک ابراهیمی، فرزندِ آجودان حضور و از نوادگانِ ابراهیم خان ظهیرالدوله، حاکم نامدارِ کرمان در عصر قاجار بود، که رضاشاه پهلوی او را، ضمنِ خلعِ درجه از کرمان به مشکین شهر تبعید نمود. مادرِ نادر ابراهیمی هم از لاریجانی های مقیم تهران به شمار می آمد. او تحصیلات مقدماتی خود را در تهران گذراند و پس از گرفتن دیپلم ادبی از دبیرستان دارالفنون، به دانشکدهٔ حقوق وارد شد و سپس در رشتهٔ زبان و ادبیات انگلیسی به درجهٔ لیسانس رسید. نادر ابراهیمی در سن 72 سالگی پس از چندین سال دست و پنجه نرم کردن با بیماری بعد از ظهر پنجشنبه 16 خرداد 1387 درگذشت. از دیگر آثار او برای کودکان و نوجوانان می توان کتاب های، دور از خانه، کلاغها، سنجابها، قصه گلهای قالی، پهلوان پهلوانان، پوریای ولی، باران، آفتاب و قصهٔ کاشی، بزی که گم شد، من راه خانهام را بلد نیستم، سفرهای دورودراز، هامی و کامی در وطن، پدر چرا توی خانه ماندهاست، مامان! من چرا بزرگ نمیشوم، روزی که فریادم را همسایهها شنیدند، آدم وقتی حرف میزند چه شکلی میشود، درخت قصه، قُمریهای قصه، عبدالرزاق پهلوان، آن شب که تا سحر، قلب کوچکم را به چه کسی هدیه بدهم؟، مثل پولاد باش پسرم؛ مثل پولاد، داستان سنگ و فلز و آهن، با من آشنا شو، با من دوست شو، هستم اگر میروم؛ گر نروم نیستم، راستی اگر نبودم، کمیاب و قیمتی اما…، مدرسهٔ بزرگتری هم وجود دارد، گلآباد دیروز؛ گلآباد امروز، گلآباد امروز؛ گلآباد فردا، فرهنگ فراوردههای فلزی ایران، هفت آموزگار مهربان، ما مسلمانان این آب و خاکیم، قصه سار و سیب، قصه موش خودنما و شتر باصفا،با من بخوان تا یاد بگیری، حالا دیگر میخواهم فکر کنم، قصه قالیچههای شیری، همه گربههای من،دیدار با آرزو را نام برد.
- نویسنده: نادر ابراهیمی
- تصویرگر: حمیدرضا رحمانی
- انتشارات: شهر قلم
نظرات کاربران درباره کتاب یادگاری های نادر ابراهیمی (سنجاب ها)
دیدگاه کاربران