محصولات مرتبط
کتاب در کوی دوست نوشته شاهرخ مسکوب توسط انتشارات خوارزمی به چاپ رسیده است.
این کتاب قصد دارد رابطه ی سه گانه ی انسان، جهان و خدا را از دل اشعار عارفانه ی حافظ بیرون بکشد و در معرض نمایش قرار دهد. "شاهرخ مسکوب" با سیر و سلوکی که در اشعار حافظ می کند، این سه گانه را به تصویر می کشد. مواجهه ی تألیفی "مسکوب" با حافظ پر از شاعرانگی و لطافت است و لذت خواندن غزل های حافظ را برای مخاطب دو چندان می کند. "مسکوب" نویسنده و دانشمندی بزرگ می باشد و آن قدر در کارش خبره است که در کتاب حاضر، تمام جهان فرهنگ ایران و همین طور عرفان و تصوف را نیز توصیف می نماید. او با زبانی شیرین و خواندنی به عرفان موجود در اشعار حافظ می پردازد و در راه سیر و سلوک دنیای پر ابهام حافظ، غزل به غزل با مضامین عارفانه ی او همراه می شود و سپس مخاطب را نیز در این سفر معنوی با خود همراه می کند. درواقع این کتاب سفرنامه ی مسافری ست که "در کوی دوست" قدم نهاده و حالا بیت ها و غزل های حافظ هم چون ستاره های راهنمایی هستند که راه را برایش روشن می کنند. اگر تمایل دارید در این سفر پر رمز و راز، حافظ و عرفان وجودی اش را بشناسید، با "شاهرخ مسکوب" همراه شوید تا از خط به خط کتاب پیش رو، درس های بزرگی از خداشناسی را بیاموزید.
فهرست
- پیشگفتار
- زین آتش نهفته...
- پیر گلرنگ من...
- عالمی دیگر...
- توکزسرای طبیعت...
- بصدق کوش
- کس چو حافظ...
برشی از متن کتاب
ستاره راهنمای من اکنون در خلوت خاک است. او به رنگ روشنایی و راستی، به رنگ ارغوانی طلوع و غروب و به سپیدی نیمروز است. آتش دل او چون در باغ عالم بتابد کوه های کبود بر دشت های مواج می آرمند و دشت ها تا ساحل دریای سبز می خزند و دریا پیاپی به زمین دست می ساید و آسمان فرود میآید تا دریای متلاطم را در گهواره سینه اش بخواباند. طبیعت با پرندگان سحرخیزش، مثل سپیده صبح در من می روید. صبح خاطره دوست را بیدار می کند و به دست باد می سپارد و باد برگها را می افشاند و زمزمه خاموش علفهای بی تاب در گوشم جوانه می زند. بهار از یادِ پاییز در تن سبزش می لرزد و بال های خزان در انتظار بهار نیامده نجوا کنان می خشکند و می ریزند. دل ابر آواره غصه دار است و دانه های باران مثل ستاره های سرد به خاک میافتند و خاک ستاره ها را می نوشد و ستاره های برهنه که از راه های دراز می آیند، روشنی چشم خاک تاریکند. و چشم های سیاه آن آهوی وحشی صحرای دور روشنی دل من است. پیر گلرنگ من خورشید رنگینی است زیر سنگی و کنار باغی در خاک شیراز که چون نورش از آن طرف او بر دل آن بتابد جهانم باغی رنگارنگ میشود. با گل های شاد و گل های غمگین و میوه های بسیار جز غم و شادی. در باغ دیده ی او جهان نقش دیگر دارد و چشم های من آینه دیدگان نگارین اویند و در آیینه گذشت زمان را تماشا می کنم که مثل خون در رگ های طبیعت می رود و آن را می شکفد و می پژمرد و فرزندانش به خواب می روند و مرگ به خاموشی برف می آید و پنهان شان می کند. در دل پیر من چه خیال ها نقش می بندد و در هر پرده چه راه ها می زند! و نقش و نوای او چه تصویر ها که در من نمی سازد و چه نغمه ها که در من نمی ساید! او با منظره ها که می گسترد و ترانه هایی که می سراید، دیدن و شنیدن را به من می آموزد، جهانی و آدمی دیگر به من می نماید و پیوند مرا به آنها دگرگون میکند و چون این شد میگوید در خود با خویشتن دیگر آشنا میشوم که جرثومه پیوند تازه ای را با جز من در خود دارد. عالم نادیده ای که در من بود اینک پدیدار میشود و چهره نیک و بدش را می بینم. پیر من نیز چون خورشید، شب و روز گرم کار است تا روشنی و تاریکی جان را رنگین کند. در اندرون من خسته دل او در فغان و در غوغاست و دل آرام و بی آرامم به پیام اوست تا آنچه را که در گمان وی می گذرد به گمان در یابم، خیال در خیال! تازه او خود میگوید وجود ما معمائی است که تحقیقش افسون و افسانه است. قصد تحقیق ندارم اما از افسانه و افسانه پردازی نمی توانم دل بردارم. صفحه 59
نوشته: شاهرخ مسکوب انتشارات: خوارزمی
نظرات کاربران درباره کتاب در کوی دوست - شاهرخ مسکوب
دیدگاه کاربران