کتاب دیو و دلبر از مجموعه قصه ها عوض می شوند، نوشتهی سارا ملانسکی با ترجمهی سارا فرازی توسط انتشارات پرتقال به چاپ رسیده است.
در این داستان ایبی و جونا با کمک آینه ی جادویی قرار است وارد داستان جذاب دیو و دلبر شوند. دفعهی پیش که اِیبی و جونا با هم به سرزمین قصه ها رفته بودند، ماری رز، جونا را هیپنوتیزم کرد و اشتباهی تمام خاطرات مربوط به آینهی جادویی و ماجرای سفرهایشان به قصه های مختلف را از حافظهی او پاک کرده بود و حالا خواهرش ایبی می خواهد با آغاز سفری جدید به او در یاد آوری خاطراتش کمک کند. آنها بعد از چند بار تلاش بالاخره موفق می شوند وارد سرزمین قصه ها شوند و خود را در افسانهی دیو و دلبر می یابند. جونا به اشتباه یکی از گل های باغ دیو قصه را می چیند. دیو که از این کار جونا خیلی عصبانی شده او را اسیر می کند و تنها راه رهایی اش این است که دیو، دلبر را ببیند و عاشقش شود؛ آن وقت طلسم شکسته شده و دیو دوباره تبدیل به شاهزاده ای زیبا و مهربان می شود و جونا آزاد می شود. حالا اِیبی باید دلبر را پیدا کرده و به قصر ببرد تا بتواند طلسم را بشکند و برادرش را نجات دهد...
اِیبی و جونا خواهر و برادر هستند و با هم در یک مدرسه درس می خوانند، آنها یک گربهی باهوش و دوست داشتنی به اسم شازده دارند و جالب تر از همه اینکه در زیر زمین خانه شان یک آینهی جادویی دارند و بعضی شب ها پری جادویی که توی آینه زندگی می کند آن ها را به سرزمین قصه ها و افسانه های محبوب دنیا می برد؛ فقط کافی است که نیمه های شب به سراغ آینه رفته و سه ضربه به آن بزنند، آن وقت ماری رُز، همان پری توی آینه بیرون آمده و هر بار آن ها را به قصه ای جدید می برد.
برشی از متن کتاب
می پرم پشت اسب کوچولو. شازده هم روی پاهایم مینشیند. البته اسم اسب کوچولو زیاد مناسبش نیست؛ چون آن قدرها هم کوچولو نیست! اما خیلی بامزه و گوگولی است. نقشه را بیرون میآورم و نگاهی به آن می اندازم. خُب... به نظر زیاد سخت نمی رسد. باید از مسیر خاکی بروم توی مسیر آسفالت و بعد هم جاده مستقیم را بگیرم تا بزرگراه و بلوار و آخر سر هم خیابان اصلی! "بزن بریم..." اسب کوچولو راه میافتد و میرویم. کمی این طرف و آن طرف می شوم. شازده پاهایم را با پنجه هایش سفت چسبیده تا نیفتد. کمکم نگران میشوم؛ واقعا من برادرم را با یک دیو تنها گذاشتم؟ تازه آن هم دیوی که تهدید کرده برادرم را می کشد؟ جدی جدی دارم اسب سواری می کنم و می روم به طرف جنگلی که تا حالا نرفته ام؟ به نظر نمیرسد نقشهی عاقلانه ای باشد. به شازده و اسب کوچولو میگویم: "نمی دونم تصمیم خوبی گرفتهم یا نه." شازده میو میو میکند. اسب کوچولو شیهه می کشد. ادامه میدهم: "اصلا تصمیم عاقلانه ای نبود... البته تقصیر منم نیست، نه؟ وقت نداشتم به تصمیمم فکر کنم." شازده دوباره میو میو می کند و اسب کوچولو شیهه می کشد. می دونم دارین به چی فکر می کنین... اگه دلبر رو پیدا نکنیم، چی؟ یا اگه پیداش کنیم، ولی اون نخواد باهامون بیاد، چی؟" شازده دوباره میو میو می کند. فکر کنم او هم به همین موضوع فکر میکند. اسب کوچولو شیهه می کشد؛ او هم موافق است. بله! من تصور میکنم که دارم با شازده و اسب کوچولو مشورت می کنم. مسخره است؟ همینه که هست! "باید چی بهش بگم که قانع بشه و بیاد به قصر آقای دیو؟" شیهه! اسب کوچولو! من نمی تونم حقیقت رو بهش بگم. صبر کن ببینم... باید از این طرف بری تا برسیم به جادهی اصلی." اسب کوچولو برمیگردد و از مسیری میرود که نشانش داده ام. پشتش را نوازش می کنم. "باریکلا عزیزم.. چی می گفتم؟ آها، آره... نمی تونم بهش بگم که آقای دیو در حقیقت یک شاهزادهی خوشتیپ و خفنه... چون این طوری طلسم شکسته نمی شه. طلسم رو کسی باید بشکنه که واقعیت رو ندونه." دوتا میو میو. "درسته شازده! می تونیم ازش خواهش کنیم باهامون بیاد. میتونیم بهش بگیم دیو برادرم رو گروگان گرفته و اون می تونه کمکمون کنه. تا جایی که یادمه، دلبر توی داستان می خواست به باباش کمک کنه، نه؟ ولی خب اون باباش بود. ما که از خونوادش نیستیم. اون اصلا ما رو نمی شناسه. تو اگه جای اون باشی، حاضری به خاطر کسی که نمی شناسی خطر کنی؟" شیهه! "نه... منم حاضر نیستم." یاد کلاس هنر میافتم. "البته می دونیم که من یه هیولام. بنابراین نمی تونیم من رو با اون مقایسه کنیم." میو.. میو! "من واقعا هیولام. عمداً نقاشی پنی رو خراب کردم. من بدترین آدم دنیام... حالا بهتره برگردیم به حرف خودمون... چطوری دلبر رو راضی کنیم بیاد و جونا را نجات بده؟" شیههی شدید! "درسته! جونا یک بچهی کوچولو و گوگولیه و دلبر ممکنه دلش براش بسوزه... ولی شایدم نسوزه! باید یه فکر دیگه بکنیم...
- در فهرست کتاب های پر فروش
- نویسنده: سارا ملانسکی
- مترجم: سارا فرازی
- انتشارات: پرتقال
نظرات کاربران درباره کتاب دیو و دلبر (قصه ها عوض می شوند 7)
دیدگاه کاربران