
کتاب آدمبرفی میآید (مجموعه ترس و لرز)
-
انتشارات :
پیدایش
- مترجم : ناصر زاهدی
- تگ : ترس و لرز
محصولات مرتبط
بخشی از کتاب آدمبرفی میآید (مجموعه ترس و لرز)
خشکم زد. اول فکر کردم یکی دارد تعقیبم میکند. ولی بعد متوجه قدمهای بلند آدمبرفی شدم. سایهاش روی خیابان افتاده بود. یکی از بازوهای ساقهایاش به طرف آسمان و دیگری در کنار بدنش خم شده بود. خیلی ترسناک به نظر میرسیدند.
از روی سایه گذشتم و به آن سمت خیابان رفتم. ولی یک سایهی دیگر رویم افتاد. یک آدمبرفی دیگر. سایههای آدمبرفیهای عجیب با هم قاطی شدند. این احساس را داشتم که در دنیایی به رنگ سیاه و سفید، پر از سرهایی سایهوار، شالهایی لرزان و بازوانی مثل ساقهی درخت که برایم دست تکان میدادند، در حرکتم.
چرا این قدر آدم برفی این شکلی اینجا بود؟! چرا آدم های این ده، همه عین هم آدم برفی می ساختند؟ یک زوزه ی دیگر باعث شد که نگاهم را از روی سایه های روی برف به سمت بالا ببرم. این یکی زوزه دیگر خیلی نزدیک بود و حتماً مال یک آدم بود! عرق سردی روی کمرم روان شد. چرخیدم. دیگر وقتش بود که به خانه برگردم. ضربان قلبم خیلی تند بود. آن یکی صدای زوزه ی دیگر مرا خیلی ترسانده بود. سریع تر راه افتادم.
حالا باید خلاف جهت باد جلو می رفتم. وقتی که نگاهم به آدم برفی صورت زخمی جلو گاراژ یک خانه افتاد. ایستادم. باورم نمی شد اما او واقعاً برایم سر تکان می داد. فریاد زدم: ” نه! ” او برایم سر تکان می داد. آدم برفی برایم سر تکان می داد! آن وقت سرش افتاد زمین، تق ی کرد و از هم پاشید. تازه فهمیدم که موضوع از چه قرار بود. باد سر آدم برفی را تکان می داد و بعد هم سرش را به باد داد. از خودم پرسیدم، اصلاً این وقت شب بیرون چه کار می کنم؟ دیر بود و سرد. و همه چیز اینجا، عجیب و غریب. یک موجودی هم که در همان نزدیکی ها چنان زوزه ای می کشید که انگار جانش داشت در می آمد!
به بدن آدم برفی نگاهی کردم. سرش مثل یک توده پودر برف بغلش افتاده بود. اما شالش همچنان بر بالای بدن گردش آویزان مانده بود و توی باد سرد تکان می خورد. دوباره لرز برم داشت. برگشتم و به سوی خانه دویدم. در میان سایه های به رنگ آبی تیره ی آدم برفی ها می دویدم. کف پوتین هایم روی سایه های سر های زخمی و دست های در حال تکان قرچ و قرچ می کردند. آدم برفی توی هر حیاطی بود. آدم برفی هایی که مثل نگهبانانی توی خیابان ردیف بسته بودند.
در حالی که هر آن ترسم بیشتر می شد، پیش خودم گفتم این پیاده روی دیگر فکر احمقانه ای بود! ای کاش الان توی خانه بودم. جایم توی خانه ی نو امن بود. یک آدم برفی وقتی از کنارش رد شدم، با دست سه انگشتی اش برایم دست تکان داد و لبخندی موذیانه زد. در حالی که به سمت خانه می دویدم، همه اش به فکر آن شعر بودم...
وقتی که برف می باره، وقتی هوا تاریک می شه، از آدم برفی دوری کن، فرزندم. از آدم برفی دوری کن. آخه اونه که کوران راه می اندازه. عاقبت ته خیابان چشمم به خانه مان افتاد. نفس راحتی کشیدم و دویدم. از وقتی که به این دهکده آمده بودیم تا الان همه اش به یاد این شعر بودم.
این شعر، از بچگی تا اینجا، در این خانه ی نو و عجیبمان تعقیبم کرده بود. چرا آخر امروز به آن فکر می کنم؟ این شعر چه چیزی را می خواهد به من بگوید؟ چرا این کلمات بعد از این همه سال دوباره سراغم آمده بودند؟ باید به بقیه ی آن هم فکر می کردم. باید بیت بعد آن هم یادم می آمد. زوزه ای وحشتناک که همچون صدای شیپور بود، از پشت سرم آمد. جوری که ترسیدم و رویم را برگرداندم. تمام خیابان و حیاط ها را نگاه کردم. اما آنجا کسی نبود. نه گرگی نه آدمی. یک زوزه ی دیگر از مسافتی نزدیک تر آمد. آیا کسی داشت مرا تعقیب می کرد؟ با دو دست گوش هایم را گرفتم، تا این صدا های وحشتناک به گوشم نرسد_ گویی یک جور هایی روی زمین برفی به پرواز در آمدن و بقیه ی مسیر تا خانه را در یک آن طی کردم.
وقتی که به در کوچک خانه رسیدم، صدای یک زوزه ی بلند و طولانی بلند شد که مو به تمام بدنم سیخ کرد. باز هم نزدیک تر. بی نهایت نزدیک. یکی دنبال من بود.
کتاب آدمبرفی میآید از مجموعه ترس و لرز، اثر آر. ال. استاین با ترجمهی ناصر زاهدی توسط نشر پیدایش به چاپ رسیده است.
- نویسنده: آر. ال. استاین
- مترجم: ناصر زاهدی
- انتشارات: پیدایش
مشخصات
- نویسنده آر. ال. استاین
- مترجم ناصر زاهدی
- نوع جلد جلد نرم
- قطع رقعی
- نوبت چاپ 1
- سال انتشار 1394
- تعداد صفحه 157
- انتشارات پیدایش

نظرات کاربران درباره کتاب آدمبرفی میآید (مجموعه ترس و لرز)
دیدگاه کاربران