معرفی کتاب رستم و کوه سپند
یک شب که رستم و خوانواده اش آماده ی خواب می شدند صدای نهیبی به گوشش خورد و متوجه شد که فیل سفید پدرش که بسیار هم خطرناک و قوی هیکل بوده است، به جان مردم افتاده است. او سریعاً تدبیری اندیشید و از خانه گرز پدر را برداشت و به سمت فیل سفید رفت. اما خدمتکاران که می ترسیدند رستم نتواند جلو دارِ فیل باشد و بلایی به سر خود بیاورد سعی می کردند تا زال را با خبر کنند. اما قبل از این که زال با خبر شود، رستم به سراغ فیل رفت و با ضربه ای محکم کار فیل را ساخت. فردای آن روز خبر مرگ فیل، به گوش زال رسید و او از این اتفاق ناراحت شد، اما بسیار بسیار خشنود هم شد که پسرش فیل را برای این که آسیبی به مردم نزند از بین برده است و فکر کرد که او دیگر به درجه ای از پهلوانی رسیده است و برای اثبات این موضوع باید مأموریتی را روی دوشش بگذارد. برای همین روزی پسرش رستم را صدا کرد و از کوه سپند تعریف کرد، بالای قله ی آن کوه، قلعه ای ساخته شده است که مکان زندگی دشمنان است و هر کسی که در اطراف آن قله زندگی می کند مورد آزار و اذیت قرار گرفته است. حالا نوبت رستم است که به آن کوه برود و شانس خود را برای پهلوانی امتحان کند و دشمنان را از پای دربیاورد...
برشی از متن کتاب
رستم می دانست که فیل سفید پدرش، حیوان بسیار بزرگ، قوی هیکل و خطر ناکی است. آن حیوان کوه پیکر، می توانست مرد های بزرگ را مثل مورچه ای زیر پایش خرد کند. او فوری به داخل خانه دوید. گرز پدر بزرگش، سام، گوشه ی اتاق به دیوار تکیه داشت. آن را برداشت و بیرون خانه دوید تا فیل خشمگین را بگیرد و به داخل خانه برگرداند. خدمتکار ها با دیدن رستم جوان، ترسیدند که فیل او را زیر دست و پایش له کند. اگر این اتفاق می افتاد، چطور جواب زال را می دادند؟ این بود که جلو رستم را گرفتند و گفتند: تنها کجا می روی؟ صد نفر هم نمی توانند جلوی این فیل خشمگین را بگیرند. اما رستم به حرف خدمتکار ها توجهی نکرد. جلو دوید و با گرز سنگین، ضربه ای به سر فیل سفید زد. ضربه رستم آن قدر شدید بود که آن فیل بزرگ به زمین افتاد و دیگر بلند نشد. فریاد شادی مردم بلند شد. خبر به زال رسید که رستم یک تنه فیل سفید را از پا در آورده است. زال از کشته شدن فیل قوی هیکلش ناراحت شده بود. اما خدا را شکر کرد که فیل به مردم آزار نرسانده است. او به خاطر زور بازو و شجاعت پسر جوانش خوشحال بود. ناگهان فکری به نظرش رسید. بایستی با پسرش حرف می زد. زال فهمیده بود که رستم هم پهلوان است و باید راه و رسم پهلوانی را یاد بگیرد. این بود که رستم را صدا کرد و به او گفت: پسر جان! تو با این کار، پهلوانی و دلیری خودت را نشان دادی! اما می دانی که پهلوان های ایران زمین، همه زور بازو و دلیری خود را در راه ایران به کار می گیرند و پهلوانی خود را در راه کمک به مردم به کار می برند. رستن گفت: بله، می دانم پدر جان! من هم حاضرم همه زور بازو و شجاعتم را در راه کمک به مردم به کار ببرم.
از سری کتاب های بنفشه به روایت: حسین فتاحی تصویرگر: فرهاد جمشیدی انتشارات: قدیانی
نظرات کاربران درباره کتاب رستم و کوه سپند (قصه های تصویری از شاهنامه 10)
دیدگاه کاربران