کتاب بیژن و منیژه
قصه ی بیژن و منیژه، یکی از زیباترین قصه های شاهنامه به شمار می رود. مولف کوشیده در اقتباسی که از این داستان داشته، با به کار بردن نثری شیوا همراه با آرایه های ادبی، از خیال انگیزی و دل نشینی نسخه ی اصلی که به زبان شعر روایت شده، کاسته نشود و با پرداختن به زندگی منیژه، یکی از زنان تاثیر گذار شاهنامه، نفسی تازه به نقش آفرینی زنان در متون ادبی کهن بدمد. قصه از آن جا شروع می شود که کیخسرو شاه ایران، در پی شکایات کشاورزان دوتن از سرداران سپاه خود، بیژن و گرگین میلاد را برای کشتن گرازهایی که به مزارع ان ها حمله و محصولاتشان را نابود کرده، به نزدیک مرز می فرستد. بیژن در مبارزه با گراز ها پیروز شده و آن ها را از بین می برد. در راه باز گشت به استراحت گاهی می رسند و ساعاتی در آن جا به استراحت می پردازند؛ بی خبر از اینکه آن جا متعلق به منیژه، دخترافراسیاب پادشاه توران است. وقتی منیژه بیژن را می بیند دل باخته اش شده و او را به چادرش دعوت می کند. پس از برگزاری بزمی به مناسبت ورودش، بیژن نیز دل به او می بازد و با پیشنهاد منیژه مبنی بر رفتن به قصر پادشاهی توران روبرو می شود؛ ولی آن را نپذیرفته و تصمیم به باز گشت سوی ایران می گیرد. منیژه که طاقت این فراق را ندارد، به کمک ندیمه اش او را سحر کرده و مخفیانه به قصر افراسیاب می برد. وقتی افراسیاب پی به این موضوع می برد، دستور می دهد بیژن را دست و پا بسته در چاهی بیرون قصر بیندازند تا از فرط گرسنگی و تشنگی بمیرد؛ منیژه را نیز با تحقیر از قصر بیرون می کنند. منیژه چاهی که بیژن درون آن است را یافته و هر روز برایش آب و غذا می برد تا زنده بماند. شاه ایران، از این موضوع با خبر شده و رستم را برای نجات بیژن به توران می فرستد. رستم با لشکرش به سمت توران می رود؛ اما ایا موفق به یافتن و نجات بیژن می شود؟
برشی از متن کتاب
افراسیاب چون ماری سیاه ،از خشم به خود پیچید.خواست گلوی بیژن را بفشارد و راه بر نفسش ببندد، اما یک باره دست پس کشید که چنین مرگی، خشمش را فرو نمی نشاند. بیژن زانو زد: (( گناه بر من نیست اگر پای بر خاکت گذاشتم. از ایران به جنگ گراز آمدم. در راه، زیر سر بی پناه گرفتم تا از گزند آفتاب در امان بمانم که خواب چشم هایم را بست و پریِ افسونگری مرا برداشت و برد و بر سرِ گذرگاه سوارانِ دخترت، منیژه، گذاشت. کجاوه های بسیار از دورادورم گذشت. میان شان یکی را دیدم که چادری از پرنیان داشت و پری رویی از درونش به من نگریست. پری مرا به کجاوه خواند و در یک دم، آن چنان جادویم کرد که تا آمدن به پیشگاهت همه در خواب گذشت.)) افراسیاب چون شیری که دهها تیر و نیزه در تنش نشسته باشد، فریادی از سر درد کشید: (( این بخت بد بود که تو را به این سو کشاند. میدانم تو در اندیشه ی جنگ با من بودی و کین خواهی سیاوش؛ و پپیش از جنگ خواستی که با نیرنگی سینه ام را با زخم بی آبرویی پاره پاره کنی. اما اکنون که دست و پا بسته و زبون بر خاک افتاده ای، داستان میبافی و می خواهی مرا چون کودکان، با افسانههای دیو و پری بفریبی. می دانم تو نابه کار جز ریختن خونم به چیزی دیگر نمی اندیشی. )) بیژن دانست که سرانجام این خشم، مرگی زودرس خواهد بود. مرگی سیاه چون چاهی تاریک و این چاهی بود که او با دست خویش برای خود کنده بود. واژه ها را چون واپسین تیرهای رهایی، بر افراسیاب فرود آورد: (( ای شهریا،ر گرازان با دندان جنگ میکنند و شیران با چنگ، جنگجویان با شمشیر و سواران با تیر و کمان. من هر اندازه نیز که دلم پر از ستیز باشد و سرم پر از خشم، نمیتوانم دست بسته و برهنه با تو که پیراهنی از پولاد بر تن داری، به جنگ برخیزم. اگر میخواهی دلیری ام را ببینی، اسبی به من بده و گرزی گران. پس هزار تن از پهلوانانت را برگزین و ببین چگونه آنان را در چشم برهم زدنی بر خاک میریزم. )) از چشمهای افراسیاب، خشمی سرخ زبان کشید. روی به سوی گرسیوز چرخاند: (( چگونه این پست سرشت، چنین سخن میگوید و شرم نمیکند؟ آبرویی که از نیاکانم بر باد داد، بس نبود؟ برخیز، گرسیوز! داری برپا کن و این گستاخ را به دار بیاویز تا زبانش از هرچه پلیدی و دستش از هرچه سیاهی، جاودانه کوتاه شود. )) بیژن لرزید. با خود گفت: ((نه، نمی ترسم لرزش دست هایم از ترس نیست. دلم از این اندوه زخمی است که دست بسته جان می بازم، با خواری و فرومایگی؛ کاش باد پیام مرا به پدر می رساند و برایش داستان سرنوشتی که مرا بر اسب نشاند و دستم را در دست مرگ گذاشت، مو به مو میگفت. ای باد! به پدر بگو که من به پای خود نیامدم که با نیرنگی، هوش از سرم بردند و دل از کفم ربودند.بگو که گرگین دستش به این پلیدی آلوده بو.د ای باد! بگو که فرزندش برهنه و دست بسته بود، نه یارای شمشیر کشیدن داشت و نه توان خنجر زدن. به او بگو که بیژن چون آهویی راه گم کرده، در چنگ شیران پاره پاره شد. ))
به روایت: آتوسا صالحی تصویرگر: نیلوفر میرمحمدی انتشارات: افق
نظرات کاربران درباره کتاب بیژن و منیژه (قصه های شاهنامه 5)
دیدگاه کاربران