کتاب ضحاک ماردوش جلد پنجم از مجموعه ی شاهنامگ نوشته ی آرمان آرین و تصویرگر لیلی درخشانی توسط نشر چکه به چاپ رسیده است.
وقتی که اهریمن با خبر شد " جمشید " به دستور " بیوَراسپ " کشته شده است، بسیار خوشحال شد و نقشه ای کشید و خود را به عنوان آشپز به آشپزخانه ی دربار رساند. بیوراسپ که عادت زشتش را دوباره پیدا کرده و به شکم چرانی مشغول شده بود از خوردن غذاهای اهریمن لذت می برد. روزی اهریمن از فرصت استفاده کرد و هنگامی که پادشاه مشغول خوردن غذا بود از او خواست تا به شانه هایش بوسه زند، بیوراسپ نیز قبول کرد. اما لحظه ای بعد از بوسه درد شدیدی در تمام بدنش احساس کرد و دو مار در شانه های او به وجود آمدند. هر چه مارها را، از بین می بردند، مارهای دیگری به جای آن ها سر در می آوردند. این بار اهریمن به شکل پزشکی وارد قصر شد و درمان دردهای پادشاه را تنها در کشتن مردان جوان و دادن مغز سر آن ها به مارها عنوان کرد. از فردای آن روز، دو مرد کشته و غذای مارها می شدند. بیوراسپ که دیگر " ضحّاک " نام گرفته بود هر روز تعداد بیشتری از مردم بی گناه را می کشت تا این که ...
برشی از متن کتاب
این تومار همان است که وعده اش را داده بودم؛ یکی از زیباترین داستان های جان که در این جا من، مازیار، نواده ی حکیم بزرگ فردوسی بزرگ برای شما روایتش خواهم کرد: وقتی به اهریمن خبر رسید که جمشید را دستگیر کرده و به فرمان بیوراسپ کشته اند، کمی خوش حال شد. ولی زمانی بیش از همیشه شادمان شد که دانست بیوراسپ به عادت جوانی هایش غرق در خور و خواب و خوش گذرانی شده است ... پس این بار لباس هایش را عوض کرد و با چهره ای دیگر از جهان مخفی زیرزمینی اش بیرون آمد: به شکل مردی که ماهرترین آشپز دنیا بود! اهریمن به شهر رفت و دکانی باز کرد. خیلی زود بازار غذاهایش گرم شد و شهرتش در شهر پیچید و در دکانش جای سوزن انداختن نماند. وقتی خبر به گوش بیوراسپ شکمباره رسید، فورا آشپز را به کاخ آورد و از او خواست برایش غذایی بپزد تا ببیند آیا مردم درباره اش درست می گویند یا نه. اهریمن که در انتظار همین لحظه بود، با تمام توانش دست به کار شد ... مرغ و گوشت و برنج و روغن و سبزی های عطرآگین را درهم ریخت و چند نوع غذای بسییار لذیذ برای او آماده کرد. همه را در یک سینی چید و به خدمت او آورد. پادشاه که چشمش از آن همه غذای خوش عطر بیرون زده بود، یک باره به سینی حمله کرد و دیوانه وار همه را بلعید! سپس در حالی که باد کرده و روی زمین ولو شده بود، فرمان داد که آشپز قبلی کاخ را بیرون کنند و خواست که از آن به بعد، فقط این آشپز جدید برایش غذا بپزد. بیوراسپ از شادی داشتن چنین آشپزی، دیگر شب و روز نداشت و خیال می کرد خوشبخت ترین شاه دنیاست. بدبخت خبر نداشت با همین آشپز و غذاها، زندگی اش را برای همیشه نابود خواهد کرد. مدتی بعد، بیوراسپ چنان چاق و چله شد که دیگر نه می توانست از جایش تکان بخورد، نه به کار دیگری جز خوردن بپردازد. به جای روزی سه وعده، سیزده وعده غذا می خورد و شب ها هم خواب غذاهای خوشمزه و رنگینی را می دید که قرار بود روز بعد برایش بپزند ... همه اش نقشه می کشید که سفارش کدام غذا را بدهد یا چشم به راه در تالار بود که سینی بعدی، چه وقت از راه می رسد. به این شکل، فرصت برای آنچه اهریمن می خواست، فراهم شد: آن روز سینی غذا را به دست گرفت و وارد تالار پادشاه شد. شاه خپله، با چشم هایی از حدقه بیرون زده، روی زمین خزید تا خودش را به سینی برساند. انگار چشم هایش چیزی جز غذاهای توی سینی را نمی دید! سینی را از دست آشپز قاپید و با سر به آن حمله برد. آشپز با خوش حالی به این صحنه نگاه کرد و گفت: «چقدر خوش حالم که عالی جناب این طور عاشقانه به دست پخت نوکرشان توجه دارند!»
نویسنده
" آرمان آرین " متولد 1360 در تهران است. او کارشناس ارشد سینما از دانشکده سینما تئاتر دانشگاه هنر تهران است. اولین اثر او به نام پارسیان و من که رمانی سه جلدی است و با استقبال فراوانی مواجه شد، رمانی حماسی - اسطوره ای است. او برای نوشتن این کتاب برنده ی جایزه ی جوان ترین نویسنده ی سال ایران (1384) شده است. او در قالب های طنز، ماورایی، ترسناک - فضایی و ... آثاری دارد و علاوه بر این فیلم مستند کوتاه نیز می سازد. "اشوزدنگهه " نام اثر دیگر آرین است.
داستان مارها، اسطوره ی 5 نویسنده: آرمان آرین تصویرگر: عطیه مرکزی انتشارات: چکه
نظرات کاربران درباره کتاب ضحاک ماردوش (شاهنامک)
دیدگاه کاربران